شهید جمشید سلیمان پور

کد ایثارگری:
۷۱۰۰۹۳۶
نام پدر:
محمد
محل تولد:
ایران ، استان اردبیل ، شهرستان مشکین شهر ،
تاریخ تولد:
1350/01/05
شغل:
کارگرساختمان
تحصیلات:
زیر دیپلم
تاریخ شهادت:
1371/04/17
محل شهادت:
سردشت-آذربایجان غربی
زندگینامه

 بِسمِّ رَبِّ الشُهَداء و الصِّدیقین پرستوهای مهاجر گرمای نگاه آسمانی تو را برگزیده اند تا روح هجرت در چشمان تو آسمان و زمین را به تلاطم وا دارد. ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست به هوای سر کویش پر و بالی بزنم من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم آنکه آورد مرا باز برد در وطنم حمد و سپاس خدایی که ما را خلق نمود و بویژه در میان مخلوقات اشرف نامید و باز حمد و سپاس خدایی که ما را جان و عقل دادند تا از نعمات او بهره مند شویم و در مقابل نعمات او شاکر باشیم. « تقدیم به روان پاکِ شهید جمشید سلیمانپور » « زندگي نامه ي سرباز وظیفه شهيد جمشید سلیمانپور » پنجمین روز از فروردین ماه سال یک هزار و سیصد و پنجاه بود. در روستای قره قیه از توابع شهرستان مشکین شهر در خانه ی آقای محمد سلیمانپور شور و شوقی به پا بود. همه جمع شده بودند تا ببینند کودکی که قرار است به دنیا بیاید پسر است یا دختر ... با صدای فریاد مادر، کودک به دنیا آمد. خبر رسید که کودک متولد شده پسر است. پدر کودک را در آغوش گرفت و بعد از خواندن اذان در گوش کودک اسمش را جمشید نهاد. جمشید در یک خانواده پر جمعیت مذهبی دوازده نفری با سه برادر و هفت خواهر که خود دومین فرزند خانواده محسوب می شد زندگی می کرد. مادر شهید سرکار خانم زیور فرهادیان می باشد که از دامان پاک چنین مادرانی، دلیر مردانی چون جمشید تربیت یافته و با شهامت و شهادت خود دلیل افتخار بوده اند که با گذشت چندین سال یاد و خاطرات آنها بر سر زبان ها جاری است.../ زمانیکه برای مصاحبه با خانواده شهید رفته بودیم پدر شهید در قید حیات نبودند. از مـادر شهید از دوره تولد و دوران خردسالی (از بدو تولد تا شش سالگی) شهید پرسیدیم و ایشان چنین گفتند : با به دنیا آمدن جمشید شور و گرمی خاصی به زندگی مان به ارمغان آورد وضع زندگی مان از لحاظ مالی در این دوره در حد متوسط بود. پدر شهید از طریق کشاورزی و پرورش احشام نیاز خانواده مان را تأمین می کرد. خانواده ایی کاملاً مذهبی بودیم. از لحاظ روابط اجتماعی با همه خوب و گرم و صمیمی بودیم. در آن زمان به دلیل نبودن مهدکودک در روستای قره قیه شهید جمشید سابقه ی حضور در مهدکودک را نداشتند. مـادر شهید از دوران کودکی (شش تا 12 سالگی) شهید چنین می گوید : وضع مالی زندگی مان در این دوره خوب بود زمین هایی داشتیم که روی آن کشاورزی می کردیم. خانواده ایی مومن و پاک بودیم در میان اهالی روستا از احترام خاصی برخوردار بودیم شهید جمشید مثل بیشتر بچه های هم سن و سال خود در سن هفت سالگی در مدرسه ی ابتدایی صائب روستای قره قیه در کلاس اول ابتدایی برای سال تحصیلی 58 ـ 57 اسم نوشت شهید در انجام تکالیف مدرسه کوشا بود. شهید کودکی بسیار با ادب بود و سر به زیر. رابطه ی خوب و صمیمی با دوستان هم سن و سال خود داشت کسی را اذیت نمی کرد. در طول دوران طفولیت پیوسته در مسجد همکاری نزدیکی در مورد دادن چای و نیز در احسانات و خیرات شرکت فعال داشت. مـادر شهید از دوران نوجوانی (12 تا 18 سالگی) مقطع راهنمایی ـ دبیرستان شهید چنین می گوید : در این دوره وضع مالی مان خوب بود خانواده ایی بودیم که دارائی خودمان را از نظر شرع مقدس از لحاظ خمس و زکات و احکام شرعیه پاک می نمودیم و همچنان در همان خانه و محل قبلی خود در روستای قره قیه ساکن بودیم. شهید علاقه ی چندانی به درس نداشت و اینکه در آن دوران چندان به ادامه تحصیل اهمیت داده نمی شد شهید بعد از اتمام کلاس پنجم ابتدایی ادامه تحصیل ندادند. تراکتور داشتیم و شهید با آن بارکشی می کرد و در کارهای کشاورزی و پرورش احشام کمک می کرد. شهید از همان دوران طفولیتش عاشق مکتب ابا عبدالله الحسین (ع) بود. کودکی مذهبی بود. زبان زد عام و خاص گردیده بود. شهید در این دوره در اوقات فراغت کتابهایی که در حد سواد خویش بود مطالعه می کرد. شهید رابطه ی بسیار خوب و محبت آمیزی با من و پدرش داشت برادر و خواهرانش را دوست داشت. در کارهای منزل به من و در کارهای کشاورزی به پدرش حتماً کمک می کرد. خواهر کوچکش را او نگه می داشت با او بازی می کرد. شهید جمشید علاوه بر اعضای خانواده رابطه ی بسیار گرم و صمیمی با همسایگان و خویشاوندان داشت همیشه در کارهای کشاورزی و هر کاری که از دستش بر می آمد در کمک کردن به آنها دریغ نمی کرد. همه شهید را دوست داشتند و از شهید راضی بودند. دوستان صمیمی شهید در این دوره از بچه های فامیل و خویشاوندان بود. شهید یک پسرعمو داشت که خیلی با او صمیمی بود که او هم چند سالی بعد از شهادت شهید از دنیا رفتند. شهید احترام خاصی به والدین مخصوصاً پدرش داشت در احترام گذاردن به بزرگان فامیل و ریش سفیدان روستا کوتاهی نمی کرد. در روزهای عزاداری همیشه در صف اول می ایستاد و داستان زیادی را در این مراسم عزاداری می طلبید در دوران انقلاب هر چند کودکی بیش نبود ولی نسبت به سنش فداکاری شایانی از خود نشان می داد بعد از انقلاب عضو فعال پایگاه مقاومت بسیج بود. مـادر شهید از دوران جوانی (هجده سالگی تا ...) شهید چنین می گوید : شهید در این دوره هم چنان در کارهای کشاورزی و پرورش احشام کمک می کرد. بیشتر دوستان صمیمی شهید در این دوره از دوستان هم دوره ایی بود و از جوانان روستا بود که همه گی از لحاظ اعتقادی پاک و مذهبی بودند. شهید در این دوره اوقات فراغت خود را در پایگاه مقاومت بسیج و در مساجد سپری می کرد. شهید جمشید بسیار صبور و بردبار بود. در برابر مشکلات و گرفتاری ها بسیار صبور بود و از خداوند برای حل مشکل کمک می خواست. شهید در دوران جوانی عده زیادی از دوستان خود را جهت اقامه نماز جماعت در مسجد جمع می کرد و پشت سر روحانی محل به اقامه نماز مشغول می شد. از جمله آرزوی شهید پیروزی رزمندگان اسلام در برابر رژیم بعثی عراق بود و بزرگترین آرزویش این بود که شهادت نصیب او هم شود. مـادر شهید چنین ادامه می دهد : وقت سربازی جمشید فرا رسیده بود این در حالی بود که برادر بزرگش واقف در خدمت سربازی به سر می برد. قرار شده بود که بعد از ترخیص شدن واقف، جمشید به سربازی برود. علاقه ی خاصی برای رفتن به سربازی داشت وقتی موضوع را فهمید قهر کرده و به تهران رفت و گفت من هم باید به جبهه بروم. سه ماهی را در تهران به سر می برد. در خانه ی دایی اش بود. پدرش رفت و جمشید را از تهران آورد قانع اش کرد و گفت: برادر بزرگت در خدمت است تو هم بروی ما دست تنها می مانیم قانع شد که تا ترخیص شدن واقف صبر کند همین که واقف از سربازی ترخیص شد او عازم شد. جمشید اکثر اوقات در مراسم تشییع جنازه شهدای روستای اطراف نیز شرکت می کرد. وقتی از مراسم تشییع جنازه شهید کرامت جهانگیری آمد. گفت: مادر جوان مردن خوب است شهید شدن از آن هم خوب تر. خوش به حال آنها که با چنین عظمتی می روند. در بار آخر که روز عید قربان بود. هر چه اصرار کردیم ننشست و سرِ پا گوشت عید قربان را خورد و رفت. مـادر شهید چنین ادامه می دهد : شهید صدای بسیار خوبی داشت عاشق رفتن به جبهه بود با خودش که خلوت می کرد. سرود آنا من شهیدم، آنا من شهیدم را می خواند از همان ابتدای رفتن آرزویش فقط شهادت بود و همیشه می گفت: ای کاش شهادت نصیب من هم شود. برادر شهید آقای حاج واقف سلیمانپور از دفاع مقدس و خاطرات شهید چنین می گوید : شهید جنگ را تحمیل شده از طرف رژیم بعثی عراق می دانست و می گفت: ما این آرزوی دشمنان اسلام را در سینه شان محبوس خواهیم نمود. شهید همین که سن اش برای رفتن به خدمت سربازی رسید آماده ی رفتن به جبهه های حق علیه باطل شد تا از وطن و خاک کشورمان دفاع کند. شهید مشوق دوستان خویش جهت رفتن به جبهه های حق علیه باطل بود. وصیت برادرم این بود که دوستان و آشنایان مبادا روزی برسد که ما هم مثل کوفیان پشت امام نایستیم و تا دنیا هست شرمنده باشیم. پیوسته گوش به فرمان رهبر عظیم انقلاب و دست اندرکاران نظام مقدس اسلامی باشید زیرا سعادت بشر در خوشی و آسایش این گیتی کوچک گنجانده نشده بلکه ما بر حسب اعتقادات اسلامی خود ایمان داریم که خوشی انسان در جهان آخرت است پس بیائید جهان ابدی و همیشگی توشه ای برداریم و نیز در قسمتی از وصیتنامه خود نوشته بود ما لشکر اسلام به پاس اعتقادی که به نظام جمهوری اسلامی داریم با خون خود حافظ و نگهدار آن خواهیم بود و نخواهیم گذاشت دشمن لحظه ای به آب و خاک و ناموس و وطن ما چیره گردد. شهید بسیار دلسوز و مهربان بود. همه از خوبی ها و نیکویی هایی که شهید در مورد آنها انجام داده سخن می گویند. از خاطــرات بودن با بـرادرم بگویم که : من از شهید بزرگتر بودم با هم اخلاق خوب و صمیمی داشتیم همیشه و در همه جا یار و یاور همدیگر بودیم با هم به پرورش احشام می رفتیم اخلاق خوبی داشت به من که برادر بزرگش بودم احترام می کرد. موقع رفتن به خدمت سربازی با هم آماده می شدیم و به مشکین شهر می آمدیم او را بدرقه می کردم بار آخر موقع رفتن اصلاً نمی خواستیم از همدیگر جدا شویم. یادم هست که به او گفتم: که این دفعه را نرود او خودش همیشه آرزویش شهادت بود و موقع رفتن برای آخرین بار به من گفت که من دیگر بر نخواهم گشت و اگر خدا بخواهد این دفعه شهید خواهم شد. شهید جمشید رفت. در شهر سردشت خدمت می کرد.حدود هفت ماه از ترخیص شدن جمشید باقی مانده بود. بـرادر شهید از خبر شهادت شهید چنین می گوید : جمشید رفت چند هفته ایی از رفتنش سپری می شد هر روز من به همراه پدرم صبح اول وقت به سرِ زمین برای درو کردن گندم می رفتیم. روزی که به خواب مانده بودیم نگو خواب غم بود. خوابم را نیز پریشان دیده بودم. مادرمان صدا کرد و گفت: بلند شوید خواب مانده اید. خورشید بالا آمده بود. در روستای از منبعی آب کشی می کردیم. پسر دایی ام با موتور آمد و گفت: جمشید زخمی شده به سردخانه رفتیم آن جا متوجه شدیم که جمشید شهید شده است همرزم جمشید برایمان گفت: مورخه ی 17/4/1371 بود. در پاسگاه سرچشمه بودیم حاضر شدیم تا برویم فرماندهمان را بیاوریم. در راه ما را گروگان گرفتند و گفتند با شما کاری نداریم فقط لباس تان را به ما بدهید ما امتناع کردیم. و درگیر شدیم. جمشید به همراه تنی چند شهید شد که تیر گلوله ضد انقلابی ها به سینه و دست جمشید اصابت کرده بود و من به شدت زخمی شدم. چند روز بعد پیکر پاک شهید به دوش مردم شهید پرور مشکین شهر در زادگاهش در روستای قره قیه در کنار دیگر دلیر مردان عرصه ی جنگ و هنر به خاک سپرده شد. روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد ...

دلنوشته ها
بمنظور درج دلنوشته می بایست ابتدا در سایت ثبت نام بفرمایید.