شهید محمد اسلامپور

کد ایثارگری:
۷۱۰۰۰۵۴
نام پدر:
غلام
محل تولد:
ایران ، استان تهران بزرگ ، شهرستان تهرلن ،
تاریخ تولد:
1350/03/02
شغل:
سرباز
تحصیلات:
زیر دیپلم
تاریخ شهادت:
1371/06/03
محل شهادت:
حد فاصل روستای خانقاه -حکی
زندگینامه

زندگي نامه شهيد محّمد اسلام پور غلام اسلام پور، جواني بود که در تهران کفاشي مي کرد. قصد ازدواج مي کند. تصميم مي گيرد که از زادگاهش،اردبيل، دختري را به زني اختيار کند، بنابراين به اردبيل مي آيد ،با دوشيزه فاطمه ميرآب ازدواج مي نمايد.غلام وفاطمه زندگي مشترکشان را در تهران، در چهار راه سيروس در خانه خواهرغلام آغاز مي کنند. سال 1350بود. فاطمه به اولين فرزند ش آبستن مي گردد.آرزو مي کند که خداوند فرزند سالم و صالحي به آنها عطا کند. درد زايمانش مي گيرد.او را به بيمارستان مولوي (فرح سابق) مي برند. نوزاد در بيست وچهار دي ماه سال 1350در بيمارستان مولوي به دنيا مي آيد.نوزاد پسر. بعد از يک هفته نوبت ِ آن مي رسد که اسمي را برا ي نوازد انتخاب کنند.عباس،شوهر خواهر غلام ،اسم نوزاد را" محّمد" مي گذارد.همه بر انتخاب او مُهرِ تصديق مي زنند. محمد دو ساله بود که خانواده اش از چهار راه سيروس ، به محله شکوفه تهران،کوچه ي نامجو نقل مکان مي کنند وحدودا سه سال در آنجا سکني مي گزينند؛ به صورت استيجاري. محمد در محله شکوفه با بچه هاي صاحب خانه شان بازي مي کرد. خردسالي با هوش وپر جنب وجوش بود. چون اولين فرزند بود. پدر ومادرش به او خوب رسيدگي مي کردند. محمد داشت به دوران کودکي قدم مي گذاشت که خانواده اش از محله شکوفه به خيابان" ري" رحل اقامت مي بندند وباز هم در آنجا به صورت مستاجري به زندگي خود ادامه مي دهند.احتمالاً سال 57-1356 بود. پدر محمد همچنان کفاشي مي کرد. از نظر اقتصادي ومالي ضيعف بود.به طوري که نمي توانست براي خودش خانه ي مستقلي بخرد. محمد در مهر ماه سال 1357 در مدرسه ابتدايي امام زاده يحيي خيابان ري براي کلاس اول ابتدايي ثبت نام مي شود. کلاس هاي اول،دوم، سوم ابتدايي را در همان مدرسه به تحصيل مي پردازد. اواخر تابستان سال 1362 دوباره خانواده محمد از خيابان ري به کيانشهر تغيير مکان مي دهند. بنابراين محمد براي کلاس چهارم ابتدايي در دبستان شيخ بهايي ثبت نام مي کند.در خرداد ماه سال 1362 قبول مي شود وبراي کلاس پنجم ابتدايي در همان مدرسه ثبت نام مي گردد. کلاس پنجم را هم در خرداد سال 1364 با معدل چهارده ويک صدم(14.01) به پايان مي رساند. با توجه به نمره انضباط محمد در کلاس پنجم چهارده(14 ) بوده،نشان مي دهد که او کودکي شلوغ وبازيگوشي بود.پرتحرک وپرجنب وجوش بود.در يک جا بند نمي شد.باهوش بود.اما به درس به آن صورت علاقه نشان نمي داد. فکر وذکرش بازي وبازيگوشي بود. محمد در دوران کودکي خيلي عاشق بازي با دوستان وهم سن و سالهايش بود.وقتي که همبازيهايش از کنار او مي رفتند،خيلي ناراحت مي شد؛دوست مي داشت؛ هميشه حتي در شب هم با هم بازي کنند. البته اين نشان مي دهد که او کودکي خوش برخورد وبا محبت بود.با هم سن وسالهايش زود جوش مي خورد. وقتي از مدرسه مي آمد،کمي به درس ومشق اش رسيدگي مي کرد وپس از آن به سراغ دوستانش مي رفت وبا هم به بازي مي پرداختند.بازي " فوتبال"، " هفت سنگ"، " گل يا پوچ"،"پليس بازي"،وساير بازيهاي رايج . همچنين محمد در دوران کودکي عاشق گشت وگذار و تفريح بود.اگربه جايي مي رفت،دوست داشت در آنجا زياد بماند.وقتي که بر مي گشت احساس دلتنگي مي کرد.مادرش در اين مورد خاطره اي نقل مي کند:"محمد اول يا دوم ابتدايي مي خواند. به مشهد رفتيم،وقتي که از مشهد بر گشتيم ؛او دوست داشت دوباره به مشهد برويم." باز مادر محمد مي گويد:" يک باردر دوران کودکي محمد، به گرگان رفته بوديم،عروسي يکي از خويشاوندان بود؛ ديدم محمد همه ي فکر وذکرش بازي وبازيگوشي است وبه فکر درس و مشق اش نيست .حرف گوش کن بود.به او گوشزد کردم که به درس ومشق ،هم برس وگرنه وقتي که برگشتيم چه جوابي به معلم ات خواهي داد. فوراً قبول کرد. او رويهم رفته کودکي برنامه ريز بود." محمد قاعدتاً بايست در خرداد سال 1362 دوران ابتدايي را به پايان مي رساند.اما طبق گفته ي خانواده اش دو سال در رفتن به مدرسه تاخير مي کند.در سال 1359 براي کلاس اول ابتدايي ثبت نام مي کند.ودر سال 1364 دوران ابتدايي را به اتمام مي رساند شايد هم يکي از علت دير به پايان رساندن دوران ابتدايي اين باشد که دو سالي مردود شده باشد.دقيقا مشخص نيست. اما ما علي القاعده سال 1357 را، سال رفتن او به کلاس اول ابتدايي مبنا گرفته ايم. سال 1364 بود.محمد دو سالي از دوران نوجواني را پشت سر گذاشته بود.در کيانشهر تهران ساکن بودند. پدرش کفاشي مي کرد.گويا در اين دوران کمي در کارش پيشرفت کرده بود.براي توليدي کار مي کرد.کار مي گرفت . چرم کفش را مي بريد وبه توليدي تحويل مي داد.از نظر اقتصادي وضع شان متوسط بود. سال 1364 بود. مهرماه . محمد مي بايست براي کلاس سوم راهنمايي ثبت نام مي کرد .اما به علت تاخير يا مردودي در دوران ابتدايي به مدت دو سال،او براي کلاس اول راهنمايي در مدرسه راهنمايي" الغدير" واقع در کيانشهر ثبت نام مي کند. محمد حين تحصيل، در سراجي،توليدي کيف در پاچنار تهران کار مي کرد.تا کمک خرج پدرش باشد.بنابراين محمد در سال اول راهنمايي مردود مي شود.ودر سالتحصيلي66-1365 دوباره براي کلاس اول راهنمايي،اين بار در مدرسه راهنمايي شهيد صالحي ثبت نام مي کند.بالاخره اول راهنمايي را در شهريور ماه سال 1366 پشت سر مي گذاردودر مهر ماه سال 1367 براي کلاس دوم راهنمايي در مدرسه شهيد صالحي ثبت نام مي شود. باز در کلاس دوم راهنمايي مردود مي شودودوباره در مهر ماه سال 1367 براي کلاس دوم راهنمايي در مدرسه شهيد صالحي ثبت نام مي کند.اين بار در شهريور ماه نمره قبولي مي گيرد. در همين دوران پدرش تصادف مي کند وپاي چپ اش را از دست مي دهد. بنابراين نمي تواند به سر کار برود ومخارج خانواده را در بياورد.محمد تصميم مي گيرد که ديگر به مدرسه نرود.در سراجي کار کند ومخارج خانواده را تامين کند.دايي اش،"خليل ميرآب" از تصميم محمد آگاه مي گردد.به تهران پيش خواهرش مي رود. به آنها پيشنهاد مي کند که محمد را با خودش به اردبيل ببرد ودر آنجا ثبت نام کند وبه درس اش ادامه بدهد.خانواده محمد موافقت مي کنند.محمد به همراه دايي اش به اردبيل مي آيد ودر مدرسه راهنمايي شبانه جعفر اسلامي براي کلاس سوم راهنمايي ثبت نام مي کند.ضمن تحصيل، در شيريني فروشي (قنادي) کار مي کرد. در سوم راهنمايي هم قبول نمي شود و مردود مي گردد وبه تهران پيش خانوده اش مي رود. مادر محمد مي گويد:" از اين که او درد خانواده را مي فهميد ودر قبال وضعيت نابسمان اقتصادي احساس مسئوليت مي کرد.فکر کردم شخصيت او در حال تکامل است.او از همان دوران کودکي مسئوليت قبول مي کردوحالات مردانه داشت." محمد در دوران نوجواني علاوه بر تحصيل، به ورزش کشتي مي رفت،به باشگاه پناهي واقع در ميدان خراسان وباشگاه جعفري (7تيرکنوني). در ماه هاي محرم ورمضان در مسجد حضور مي يافت. حتي دو برادرش را به همراه خودش مي بُرد. به هيئت پير عطا که معمولا پنجشنبه ها وجمعه ها در تکيه ي بازار داير مي شد وعمويش باني آن بود.مي رفت ودر آنجا استکان مي شست وچاي مي داد. گاهي اگر وقت مي کرد به سينما مي رفت وبرادرش ، مرتضي را هم مي برد.مرتضي خاطره اي در اين مورد مي گويد:" يک بار،محمد مرا با خودش به سينما برد.اولين بارِ من بود..وارد سينما شدم.ديدم،تاريک است.کمي ترسيدم.فليم شروع شد.اما من همراه با شخصيت هاي فليم به هيجان در مي آمدم.بالا وپايين مي پريدم.يکي از تماشگران سر من داد کشيد. حتي خواست با ما دعوا کند.اما محمد با طمانينه حرف زد واو را به آرامش فرا خواند." محمد با همه به خوبي رفتار مي کرد.به خصوص نسبت به دو تا برادرانش،مرتضي ومجتبي توجه خاصي داشت.وقتي که برادرانش در کوچه بازي مي کردند به آنها سر مي زد.تا اتفاقي براي آنها نيافتد. يا در منزل به آنها نظر خاصي داشت. با رفتارهاي نيکويش مي خواست بر آن دو برادرش تاثير مثبت بگذارد.او در کارهاي منزل مانند:شيشه پاک کردن،فرش شستن،پذيرايي از مهمانان به خانواده اش کمک مي کرد. مرتضي ،برادر محمد مي گويد:" برادرم،محمد چون به خاطر وضعيت نابسامان اقتصادي نتوانسته بود،ادامه تحصيل بدهد. بنابراين از من ومجتبي مي خواست که به درس مان توجه کنيم.سعي مي کرد ما موفق بشويم." محمد حق همسايگي را نگه مي داشت.مادرش در اين باره مي گويد:" ما در منزل استيجاري زندگي مي کرديم.ساختمان دو طبقه بود.در طبقه ي پايين مستاجر ديگري بود.از دستشوي ما به خانه آنها رطوبت مي داد.محمد وقتي که جريان را فهميد گفت: هرچه سريع تر عيب اين دستشويي را رفع کنيد تا آنها اذيت نشوند." محمد در دوران نوجواني دوستان زيادي داشت.با عليرضا اسلام پور،پسر عمو وفرشيد قديري،پسر عموهايش علاوه بر رابطه ي خويشاوندي،دوست صميمي هم بودند.با داريوش طوبايي با هم در هيئت پير عطا فعاليت مي کردند،با اکبر آزادي ومحمد انوري زاده با همديگر به کشتي مي رفتند.به خصوص با محمد انوري زاده خيلي صميمي بود.محمد از ميان خويشاوندان به دايي اش، خليل ميرآب علاقمند بود. خليل هم او دوست داشت. طوري که او رااز تهران پيش خود مي آورند تا درس بخواند. درست است که محمد در دوران خردسالي وکودکي شلوغ وبازيگوش بود.اما در دوران نوجواني ، ساکت وآرام بود. مودب بود. به همه، چه بزرگ وچه کوچک به ديده ي احترام مي نگريست.بي احترامي نمي کرد. بچه هيئت شده بود. واز هيئتي ها ادب واخلاق ياد مي گرفت.ديگر مردمدار ومردم دوست شده بود. محمد در پايگاه مقاومت مسجد صاحب الزمان عضو بود.اوو دوستانش گروه سرود تکشيل داده بودند.به خصوص با محمد انوري زاده عضو کتابخانه مسجد بودند.کتاب مي گرفتند ومطالعه مي کردند.کتابهاي مذهبي،ديني،تاريخي وداستاني. برادر محمد خاطره اي از دوران نوجواني نقل مي کند:"من(مرتضي) کلاس سوم ابتدايي بودم.محمد راهنمايي مي خواند.او براي من ديکته مي گفت.من نمي توانستم،موتور را درست تلفظ کنم."ماتور" مي گفتم.بنابراين به خاطر اين موضوع خيلي مي خنديد وعصباني نمي شد.محمد موتور سواري را به من ياد داد.در حاليکه پدرم،شايد به علت تصادف نمي خواست من موتورسواري را ياد بگيرم." سال 1369 بود.تابستان همان سال در کلاس سوم راهنمايي که به صورت شبانه در اردبيل مي خواند،مردود مي شود. به تهران پيش خانواده اش مي رود. در پاييز سال 1369 از طريق نيروي انتظامي به خدمت مقدس سربازي اعزام مي گردد.در تهران آموزش مي بيند.بعد از آموزش تقسيم وبه استان آذربايجان غربي اعزام مي گردد.در دادگستري به انجام وظيفه مي پردازد.بعد از مدتي به منطقه زيوه وکلانتري روستاي خانقاه مي رود. محمد،جواني صبور وراز دار بود. پر تحمل بود. هرگز خشم اش را بروز نمي داد. از اين که پدرش به علت تصادف از کار افتاده بود وفشار زيادي از جهت مخارج بر دوش خانواده بود. ناراحت نمي شد وبا صبر وحوصله تحمل مي کرد. آرزويش اين بود که خانواده اش را خوشبخت کند.به مادرش مي گفت، وقتي که او ازسربازي برگردد،خواسته هاي خانواده اش را برآورده مي سازد. اين را بگويم که محمد در زمان جنگ نوجوان بود.آروز مي کرد که به جبهه برود.اما چون پدرش تصادف کرده واز کار افتاده بود ونمي تواست کار بکند،او کار مي کرد.تا مخارج خانواده را تامين کند. به همين علت نتوانسته يود به جبهه برود. شاهد بمباران هوايي تهران بود مي ديد که چگونه انسان هاي بي گناه شهيد مي شوند. وي در قالب پايگاه مقاومت به کمک آنها مي شتافت. محمد در خدمت سربازي در کلانتري انجام وظيفه مي نمود.به عنوان تامين جاده. محمد در آخرين مرخصي اش به ديدار خانواده اش آمده بود.پايش آنقدر در پوتين سربازي مانده،تاول زده بود.از مادرش مي خواهد که حناي درست کند وبر روي پاهايش بگذارد تا تاول پاهايش بهبود يابد.مادرش هم همين کار را مي کند.وقتي که مرخصي اش تمام مي شود ومي خواهد به محل خدمت اش برود.بيشتر از همه پدرش را سفارش مي کند وبراي دو برادرش درس شان را. بالاخره محمد اسلام پور،در حالي که از طرف پاسگاه روستاي خانقاه منطقع زيوه اروميه به همراه چند نفر از سربازان تامين جاده ميدادند با نيروهاي دموکرات (ضد انقلاب) درگير مي شوند.در نتيجه محمد از ناحيه سر مورد اصابت تير قرار مي گيردوبه فيض شهادت نايل مي گردد.در زمان شهادت محمد،عقربه ساعت زمان بر روي زمان 3/6/1371 تيک تاک مي کرد. مادر شهيد در مورد نحوه اطلاع از شهادت فرزندش چنين مي گويد:" در کيانشهر تهران ساکن بوديم.ماه صفر تمام شده بود.قرار بود خواهرم به اردبيل بيايد.من شب به منزل آنها رفتم.بعد از کمي گفتگو خداحافظي کردم وبه خانه خودمان آمدم.تازه به خانه رسيده بودم.ديدم،خواهرم آمد.لباس مشکي هم پوشيده ،بالاخره فهميدم محمد شهيد شده است. مي خواستم خودم را از طبقه دوم ، پايين بيندازم.نمي خواستم زنده بمانم." ديگران هميشه از مردم داري،گذشت،دلسوزي واز خوبي هاي محمد سخن مي گويند. برادر شهيد مي گويد:" محمد با هر کسي به حد خودش حرف مي زد،همين اخلاق او را دوست داشتم" مادرش نجابت محمد را دوست داشت.

دلنوشته ها
بمنظور درج دلنوشته می بایست ابتدا در سایت ثبت نام بفرمایید.