شهید برانازار سلطانیان در اول مرداد سال ۱۳۵۲ در خانواده ای مذهبی در آسمان آباد شهرستان شیروانچرد از توابع استان ایلام در محله سالطانعلی سفلی به دنیا آمد. دومین فرزند خانواده بود طبع لطیفی داشت، شوخ طبع، خوش مزاج، نترس وسختی های کارش را با جان ودل به انجام می رساند. دوران تحصیل خود را تا سال دوم دبیرستان در همان شهر با موفقیت به پایان رساند. پس از آن به خاطرعلاقه زیادی که به دفاع مقدس و جنگ داشت وارد بسیج شد که به جبهه برود پدرش که راضی به رفتن او به پشت خط نبود برانازار هم با جعل امضای پدرش ثبت نام کرد. هنگامی که پدرش با اعتراض به پایگاهی که او رفته بود عدم موافقت خود را اعلام کرد، مسئول اعزام گفت: امضای شما پای نامه است و ما هیچ کاری نمی توانیم بکنیم. خلاصه اینکه پدرش با آوردن شناسنامه و کارت شناسایی مانع رفتن او به جبهه شد. این شهید بزرگوار که همچنان تب وعشق دفاع از میهن و نظام در سرش بود به همه می گفت که قصد دارد به نظام خدمت کند و این علاقه در گوشت و استخوان او رسوخ کرده بود. وی در سال ۷۰ پدر خود را از دست می دهد و در سال ۷۱ به خاطر علاقه زیادی که به پاسداشت از نظام وایران اسلامی داشت وارد نیروی انتظامی شد. با گذارندن دوران آموزشی خود در پادگان شهید چمران کرج و بالا رفتن توانایی خود در این دوره ها به مدت سه سال در سمت های مختلف در استان آذربایجان غربی منطقه بوکان مشغول انجام وظیفه شد. برانازار که از نظر اخلاقی شوخ طبع و با همه سازگار بود در میان دوستان و فرماندهان خود به صداقت و صفا مشهور شد. شهید برانازار در تابستان ۷۵ به استان ایلام منتقل شد و در منطقه انتظامی مهران مشغول انجام وظیفه شد. برادر این شهید بزرگوار می گوید: برادرم خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند و تا آنجا که می توانست بار کوچکی را از دوش دیگران برمی داشت. چند روز فروردین که همه در مسافرت بودند مسئول پاسگاه آنها که متاهل بود قصد مسافرت با خانواده اش را داشت که برانازار به او پیشنهاد می دهد ومی گوید من مجرد هستم می توانم این مرخصی را بعدا هم بروم اما وجود شما در کنار خانواده لازم است . برای همین مسئولیتی را با میل ورغبت به عهده گرفت که تاوانش به جز شهادت چیز دیگری نبود. "شاه محمدی" یکی از دوستان این شهید بزرگوار که همشهری او بود، می گوید: چند روز قبل از اینکه ایشان شهید شوند به من الهام شده بود که اوشهید می شود، روزی که قرار بود برای عملیاتی به پاسگاه برود خیلی به او اصرار کردم که به آنجا نرود اما او زیر بار نرفت و قبول نکرد، تا حتی مجبور شدم پوتین های او را پنهان کنم که او پشیمان شود. اما او خیلی اصرار کرد که کفش هایش را بدهم و بعد ناچارا گفت: اشکال ندارد بدون کفش می روم. آماده شد دلم شور می زد و نگران بودم ولی زمانی که در را بست و رفت، ناچارا به خاطر اینکه به قلبم تسکین بدهم و تلقین کنم که او حتما بر می گردد بنا به اعتقادی که داریم پشت سرش آب ریختم. تیری که از طرف دشمن به او خورده بود درست وسط قلبش فرو رفته بود در نهایت شهید برانازار سلطانیان در ماموریتی ۶ ماهه که عازم قرارگاه تاکتیکی شرق کشور شده بود در۲۴ فروردین ۷۶ در درگیری با اشرار و قاچاقچیان که در ارتفاعات جنگی شهرستان خواف در مرز افغانستان به وقوع پیوست با اثابت تیری که از طرف آنها در قلبش نشست، شهد نوشین شهادت را سر کشید و در محل ولادت خود برای همیشه آرام گرفت.
تصاویر
زندگینامه
وصیت نامه
دلنوشته ها
بمنظور درج دلنوشته می بایست ابتدا در سایت ثبت نام بفرمایید.