خاطراتی از شهید مجید اصغرنژاد
پدر شهید : آخرین باری که اعزام به جبهه می شد آن شب به خانه آمد و گفت امشب آقای صمدی در مسجد سخنرانی دارد و من می خواهم بروم . ایشان به مسجد رفتند . ماه رمضان بود موقع سحری شد ولی ایشان نیامد . صبح شد به خانه نیامد، بعد که پیگیر شدم ایشان ساعت 12 شب به منطقه اعزام شدند و دیگر او را ندیدیم تا خبر شهادتش را اوردند .
مادر شهید : مادر بزرگ اش برای حج ثبت نام کرده بود آن زمان مجید 16 ساله بود . مادربزرگ اش چون نمی توانست برود و کارهایش را انجام دهد به خاطر پیری ایشان مادربزرگ اش را کول می کرد و به اداره حج و اوقاف می برد تا کارهایش را انجام دهد و او را می برد و می آورد و از این رفتارش همه می گفتند چه بچه ای که این گونه به بزرگ تر از خود احترام می گذارد . یک سال بعد از شهادت اش مادربزرگ ایشان هم فوت کرد .
ایشان باری آخری که می خواستند بروند ماه رمضان بود . تلویزیون روشن بود و مناطق جنگی را نشان می داد . او بسیار ناراحت بود وقتی از او سوال کردم چرا ناراحتی ؟ می گفت:« رفقای من الان در جبهه هستند و معلوم نیست شهید شدند، زنده هستند » این دوستانی که با او بودند بسیار با هم صمیمی بودند آن ها رفتند به جنوب حتی دو هفته قبل رفتن شان به منزل ما آمدند و با هم بودند . بعد هم که خودش بی خبر رفت و پدرش پیگیر شد متوجه شد ایشان ساعت 12 شب اعزام شدند .
ثبت دیدگاه