شناسه: 372559

خاطراتی از شهید محمد امیرکلایی

حسین- علی برادر شهید : ایشان وقتی در انجمن بود برای برپایی نمایشگاه کتاب و جمع آوری عکس شهدا بچه ها را تشویق می کرد و این که راه شهدا را ادامه دهند و هنوز بعد از چند سال کتاب و آثارشان در کتابخانه موجود می باشد و یاد و خاطره شان را برای ما زنده می کند .

زمانی که ایشان به جبهه می خواستند بروند خواهر بزرگ تر ما راضی نبودند؛ چرا که بعد از فوت پدرمان ایشان سرپرست خانواده بودند . خواهرم در تابستان به ییلاق رفتند ایشان از نبودنش استفاده کرد و مادرم را راضی کرد و بعد از مدتی به شهادت رسید.

فاطمه - خواهر شهید: تابستان همان سال من به کوه می رفتم ، رفتم تا از شهید خداحافظی کنم هنگام خداحافظی گفت:« خواهرم گلویم را ببوس » گفتم محمد جان چرا این طوری می کنی  گفتم من دارم می روم کوه و یک ماه دیگر بر می گردم اما ایشان قرار بود برود جبهه من نمی دانستم  که بعداً خبر شهادتش را آوردند و در وصیت نامه اش هم نوشته بود اگر من نیامدم، دیدارمان در آن دنیا .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه