خاطراتی از شهید محمدرضا انصاری
مادر شهید : زمانی که می خواست به جبهه برود به او گفتم اول درست را بخوان بعد برو چون موقع امتحانات هم بود ایشان گفتند کتاب هایم را در جبهه می خوانم زمانی که به جبهه رفتند در نامه برایم نوشتند که در جبهه وقت ندارم کتاب هایم را بخوانم .
مهوش- خواهر شهید : قبل از اینکه محمد رضا به جبهه برود پدرم او را بیرون برد تا برایش شلوار بخرند . بعد از مدتی آمدند مادرم گفت شلوار خریدید پدرم گفت نه این محمد رضا مرا خسته و کرد و چیزی نخرید فقط می گفت اجازه بده من بروم جبهه از شما چیزی نمی خواهم فقط اجازه رفتن به من بدهید .
زهرا - خواهر شهید به نقل از خود شهید: زمانی که می خواست بار آخر به جبهه برود از طرف هلال احمر نامه گرفت و به ایشان گفتند باید بروید میدان ساعت ساری . وقتی رفتم ساری از یک پلیس سوال کردم آقا میدان ساعت کجاست ؟ او هم به من گفت سرت را بالا بگیری متوجه می شوی که وقتی من سرم را بلند کردم دیدم یک ساعت بزرگ بالای سرم هست . خندم گرفت و پلیس هم خنده اش گرفته بود .
ثبت دیدگاه