خاطراتی از شهید شیداله اکبرزاده
مادر شهید : زمانی که شیدالله می خواست به جبهه برود ما راضی نبودیم یک روز عمویش به خانه ما ؛آمد تا جلوی او را برای رفتن به جبهه بگیرد . ایشان به عمویش گفت:« من از شما سوالی می پرسم اگر قبول کردی نمی روم .» ایشان گفت:« من به جبهه نمی روم شما هم دیگر نماز نخوان .» عمویش گفت نماز از واجبات هست ما باید بخوانیم . شهید گفت:« جبهه واجب تر است من باید بروم.» ایشان ما را راضی کرد و رفت و شهید شد .
ثبت دیدگاه