کتاب به بهانه دلتنگی

زندگی و مبارزات سردار شهید حاج مصطفی تقی جراح در میدان جبهه، جهاد و شهادت را بازخوانی کرده است.
«فاطمه مومنی» نویسنده کتاب است و آخر قصه شهید شدن مجاهد اهل نجف آباد را در پشت جلد کتابش این‌گونه روایت می‌کند.
صدای بلند گلوله‌ای توپ افکار مهدی را از هم پاشید. با دست‌پاچگی پایش را روی ترمز گذاشت و محکم فشار داد. ماشین با شدت از حرکت ایستاد. مهدی دستش را به فرمان چسباند و گفت: یا امام حسین؛ پیشانی‌اش محکم به استخوان های سخت پشت دستش خورد. لحظه‌ای بعد مهدی آرام سرش را بالا آورد. ماشین در هاله‌ای از گرد و خاک گم شده بود و هیچ چیز دیده نمی‌شد. شیشه ماشین از گوشه سمت راست سوراخ شده و ترک‌های باریک آن تا وسط کشیده شده بود.
مهدی همانطور که خیره به بیرون نگاه می‌کرد گفت: حاجی شما طوریتون شده؟ اما صدایی نشنید. سرش را به راست چرخاند، مژه‌های حاجی از غبار سفید شده بود. انگار صورتش آرام بود. انگار فرصت خوبی پیدا کرده بود برای خوابیدن. مهدی دستش را دراز کرد، بازوی او را محکم گرفت و چند بار تکان داد: حاجی، حاجی حالت خوبه...