شناسه: 369275

تقدیم هدیه به حضرت زینب(س)

آن شب من مردم و زنده شدم تا اینکه ساعت هفت صبح دوتا از همرزمان آقا مهدی آمدند و گفتند: مهدی زخمی شده و باید به دمشق برویم. گفتم دروغ؛ مهدی شهید شده است. چشمهای قرمزشون و اصرار آنها برای اینکه همه وسایلمون را بر داریم و برویم گواه بربازنگشتن ما به اینجا و شهادت آقا مهدی بود.

همه وسایل را جمع کردیم و به دو برادر رزمنده گفتم: صبا هم با من می آید. می دانستم که دیگر بر نمی گردم می خواستم صبا را با خودم به حرم ببرم که بعد از دو سال هم با خانواده اش ملاقاتی داشته باشد هم زیارت کند چون آنها مثل ما آزاد نیستند و نمی توانند از ایست و بازرسی عبور کنند. به حرم حضرت زینب که رسیدیم یک حس سبک بالی پیدا کردم و انگاربه طرف ضریح پرواز کردم. هوا تمییز و رویایی بود حیاط خلوت و باران هم می بارید. پای ضریح که نشستم به خانم گفتم : کسی که به من نگفته ولی می خوام که این هدیه را از من قبول کنید. مهدی عزیزترین کسم بود به شما تقدیم کردم .شما صبرت را به ما بده. کمکمون کنید و از ما راضی باش. من فکر می کردم که در سوریه اتفاقی برام می افتد ولی نیفتاد و مهدی لیاقت شهادت را داشت و شهید شد. نظر داشته باشید به زندگی ما و بر زندگی ما نظارت کنید.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه