شناسه: 369289

عیدی ویژۀ شهید نعمایی به خانواده‌اش

در زمان تحویل سال ۹۸ به همراه بچه‌ها سر مزار آقامهدی رفته بودیم؛ به آقا مهدی گفتم: «زمانی که شما در کنار ما بودید هر سال یک عیدی خوب به من و بچه‌ها می‌دادید؛ عیدی امسال ما فراموش نشه.»

از ابتدای عید نوروز تا هفت فروردین به مسافرت رفته بودیم و تا آن روز هیچ مهمانی به منزل ما نیامده بود؛ همان شب که به منزل رسیدیم با ما تماس گرفته شد و گفتند: «سردارسلیمانی قرار است فردا به دیدن خانواده شهدای ساکن در البرز بیایند و اگر آمدن به منزل شما قطعی شد، فردا اطلاع می‌دهیم.»

صبح روز هشت فروردین منتظر تماس بودم که با من تماس گرفته شد و گفتند: «سردار سلیمانی حدود ساعت ۱۰ به منزلتان می‌آیند.» من بچه‌ها را بیدار نکردم و با مادر آقامهدی تماس گرفتم و گفتم که: «قراره سردار سلیمانی به منزل ما بیان.» در حال آماده کردن منزل بودم که زنگ منزلمان زده شد؛ سراغ بچه‌ها رفتم و گفتم: «بچه‌ها بیدار بشید، مهمون عزیزی به منزلمون میاد.»

در را باز کردم. سردار و یکی از محافظان به منزلمان آمدند. ایشان بعد از احوالپرسی سراغ بچه‌ها را گرفتند؛ به ایشان گفتم: «بچه‌ها دارن آماده میشن تا خدمت برسن.» سراغ بچه‌ها رفتم؛ آنها چادرشان را سر کردند و با اینکه خواب‌آلود بودند، با دیدن سردار شاد شدند؛ سردار روی ریحانه و مهرانه را بوسیدند و بچه‌ها کنار ایشان نشستند. روی میز پذیرایی تبلت ریحانه را آماده گذاشته بودم تا از سردار عکس بگیرم؛ ایشان بعد از احوالپرسی به تبلت روی میز اشاره کردند و گفتند: «این تبلت برا کیه؟» من گفتم: «برای ریحانه خانم». سردار گفتند: «خب، با تبلت ریحانه خانم یه عکس یادگاری بندازید.» با تبلت عکس گرفتم، اما کیفیت عکس‌ها پایین بود؛ بعد با گوشی خودم تعدادی عکس گرفتم.

برای پذیرایی از مهمان‌ها در حال رفتن به آشپزخانه بودم تا چای بیاورم؛ سردار گفتند: «دخترم زحمت نکش، بیا کنار ما بنشین.» من هم نشستم و سردار از مسائل و اوضاع و احوال زندگی پرسیدند. وقتی که با سردار سلیمانی صحبت می‌کردیم، یاد قرار سال تحویل افتادم که از آقامهدی عیدی خواسته بودم؛ همان موقع داستان را برای سردار تعریف کردم و به ایشان گفتم: «دیدن شما در منزلمان عیدی من و بچه‌ها بود.» سردار فرمودند: «ان‌شاءالله عیدی شما دیدن روی حضرت مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف باشه.»

بعد سردار پرسیدند: «شما به دیدن رهبر انقلاب رفتید؟» من هم گفتم: «سالی که نکوست از بهارش پیداست. وقتی اولین مهمان عید امسال ما شما هستید، ان‌شاءالله تا پایان سال دیدار با رهبر انقلاب هم نصیب ما میشه.» ایشان هم گفتند: «ان‌شاءالله».

روی مبل نشسته بودیم، سردار به محافظی که در منزلمان بودند گفتند: «جعبۀ انگشترها را بدید که می‌خوام به دخترانم انگشتر هدیه بدم». ایشان یک انگشتر به مهرانه و ریحانه دادند و جعبه را روبروی من نگه داشتند و گفتند: «دخترم یک انگشتر به انتخاب خودت بردار». من هم گفتم: «سردار خودتان لطف کنید یک انگشتر به من بدهید» که یک انگشتر به من دادند و گفتم: «این هدیه خیلی ارزشمند است.»

بعد از گفت‌وگوی خودمانی سردار با بچه‌ها، بچه‌ها به ایشان گفتند: «ما یک اتاق داریم که تمام وسایل بابا اونجاست.» سردار گفتند: «بسیار خوب، برویم به اتاق بابا.» به همراه سردار به اتاق آقامهدی رفتیم؛ سردار به در و دیوار اتاق آقامهدی که قاب عکس‌هایی از شهید بود نگاه می‌کردند؛ عکسی از سردار و آقامهدی بود. من در کمد را بازکردم تا سردار کفش و پوتین و لباس‌های آقامهدی را ببینند؛ سردار گفتند: «احسنت، احسنت به شما که موزه درست کردید، خیلی کار قشنگی بود.»

بعد هم من در ویترین را باز کردم و انگشتر آقا مهدی را که سردار به شهید داده بود، نشان دادم. دوستان آقا مهدی از خاک محل شهادتش چند عدد مهر درست کرده بودند؛ من این مهرها را به سردار نشان دادم و ایشان گفتند: «من می‌خوام با مهر تربت شهید در این اتاق نماز بخونم.» سردار اجازه ندادند برایشان سجاده بگذارم و با همان مهر تربت نماز خواندند.

بعد از اینکه نماز سردار تمام شد، مهرانه و ریحانه کنار ایشان ایستادند تا عکس یادگاری بگیرند؛ سردار به من گفتند: «دخترم خودت هم بیا یک عکس بگیریم». من هم رفتم کنار بچه‌ها با سردار عکس گرفتیم.

قاب عکسی از سردار و آقامهدی روی دیوار بود؛ من آن قاب عکس را به ریحانه و مهرانه دادم و گفتم: «سردار به شما هدیه دادند، شما هم این قاب عکس را به ایشان هدیه بدهید.» بچه ها این قاب عکس را به سردار هدیه دادند و گفتند: «این قاب عکس را به اتاقتان بزنید.»

زمان رفتن حاج قاسم فرا رسید؛ اصلا دلمان نمی‌خواست سردار از منزلمان بروند؛ موقع خداحافظی به سردار گفتم: «برای من و بچه‌ها دعا بفرمایید.» سردار گفتند: «شما باید ما را دعا بفرمایید. دعا بفرمایید که من شهید شوم.» با این جملۀ سردار جا خوردم و گفتم: «سردار الان زود است؛ ان‌شاءالله سال‌های سال سایه‌تان بالای سر ما باشد و آخر عمرتان به شهادت.» ایشان خم شدند و بچه‌ها را بوسیدند. چندین بار از سردار خواهش کردم که باز هم در کنار ما بمانند، اما حیف که دل کندن از سردار دلها خیلی سخت بود.

سردار رفتند، من از پشت پنجره ایشان را دیدم که خودشان در را باز کردند و سوار ماشین شدند. در آن لحظه فقط اشکم جاری بود. خانوادۀ آقامهدی هم چند دقیقه بعد از رفتن سردار به منزلمان رسیدند و ایشان را ندیدند.

صبح جمعه ۱۳ دی هوا خوب بود؛ پرده‌ها را کنار زدم و تلویزیون را روشن کردم؛ دیدم عکس سردار سلیمانی روی شبکۀ رادیویی صفحۀ تلویزیون است؛ پیش خودم گفتم چه آدم‌های بامعرفتی عکس سردار را به این شبکه ارسال کرده‌اند؛ وقتی دقیق‌تر نگاه کردم، دیدم زیرنویس شده... فوری... حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید. با دو دست به سرم زدم. حالم خیلی بد شد. می‌گفتم: «نه، این اتفاق نیفتاده، این دروغه...، این چیه از تلویزیون پخش می‌کنن؟!» همین طور اشک‌هایم جاری بود؛ من تا چهلمین روز شهادت آقامهدی این طور گریه نکرده بودم؛ بچه‌ها از خواب بیدار شدند و من را نگاه می‌کردند و با هم آرام حرف می‌زدند؛ هر دوشان به اتاقشان رفتند؛ لباس مشکی پوشیدند و انگشترهایی که سردار به آنها هدیه داده بودند را انگشتشان کردند به آغوش من آمدند و سه نفرمان خیلی گریه کردیم.

اقوام برای تسلیت با منزلمان تماس می‌گرفتند و من نمی‌توانستم صحبت کنم و فقط زار زار گریه می‌کردم. ریحانه و مهرانه بعد از شهادت سردار خیلی ناراحت شدند و حتی چند روز بعد از شهادت سردار نتوانستند به مدرسه بروند. حرف سردار هر روز در خانه‌مان است؛ وقتی مهمان به منزل ما می‌آید دخترانم انگشترهای یادگاری سردار را به آنها نشان می‌دهند. بچه‌ها خیلی دلتنگ سردار هستند. وقتی در طول روز عکس‌ها و فیلم‌های سردار را نگاه می‌کنم، بچه‌ها می‌آیند و می‌گویند: «صدای سردار می‌آید» و با هم می‌نشینیم نگاه می‌کنیم. بعد بچه‌ها می‌پرسند: «مامان سردار دیگه رفت؟ دیگه برنمی‌گرده؟» من هم می‌گویم: «سردار رفت پیش بابا.» چند وقت پیش ریحانه برای پدرش در نامه‌ای نوشته بود «بابا! مامان رفته تشییع سردار و ما را با خودش نبرده. بابا! سردار آمده پیش تو؟ دیگر جمع‌تان جمع است! فرمانده‌تان هم آمد!»

 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه