شناسه: 369321

نسیه

ماه رمضان بود. نانوایی رفت تا برای افطار نان بخرد. وقتی برگشت ناراحت بود . پرسیدم: «توی نانوایی اتفاقی افتاده؟» گفت که در نانوایی اسامی کسانی را که نان را نسیه خریداری کرده‌اند، دیده. نانوا برای اینکه مردم سریع‌تر تسویه حساب کنند اسامی را به دیوار زده. عباس آشفته  بود. با تعجب پرسید: «واقعا کسانی هم هستند که  نان را نسیه بخرند؟» گفتم: «بله مادر. اونقدر هستن آدم‌هایی که به نون شب هم محتاجن!» غمگین بود. ناباورانه نگاهم می‌کرد.نتوانست طاقت بیاورد. لباس‌هایش را پوشید و به نانوایی رفت.همه حساب‌ها را تسویه کرد. عباس دیگر آدم دیگری شده بود. از اینکه می‌دیدم تا چه اندازه مرد شده حس خوبی داشتم. از آن پس عباس هر بار که از ماموریت برمی‌گشت نسیه‌های مردم بی‌بضاعت محله را تسویه می‌کرد. نمی‌گذاشت کسی متوجه این کارش بشود. وقتی متوجه اوضاع زندگی مردم شد نتوانست بی‌تفاوت باشد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه