کتاب مه در مه: حماسه شهید ایرج رستمی
کتاب مه در مه: حماسه شهید ایرج رستمی
نوشتهی محبوبه معراجی پور، زندگی و شهادت مردی غیرتمند و عاشق کمک به همنوع، مدیر و مدبّر را به تصویر میکشد.
شهید ایرج رستمی همانند مه در مه پنهان بود. محبوبه معراجیپور برای نگارش این کتاب با همسر شهید، همرزمان او و بنیاد حفظ و نشر آثار مصاحبه کرده است و بیش از همه از خود شهید ایرج رستمی یاری گرفت تا توانست نوشتن این اثر را به پایان برساند.
در بخشی از کتاب مه در مه: حماسه شهید ایرج رستمی میخوانیم:
یکم آذرماه، دوباره روز اعزام او به جبهه بود. روزی که باید از خانه و خانواده جدا میشد. به خدا توکل کرد و به نماز ایستاد. نمازش که تمام شد، تسبیح مشکی رنگ دانه ریزش را برداشت و شروع کرد به خواندن تسبیحات حضرت زهرا (س). جانمازش را جمع کرد. با کمک عصایش برخاست و پشت پنجره ایستاد. صورتش را به سمت آسمان گرفت. خورشید که در وسط آسمان جا خوش کرده بود، گهگاه از لابهلای ابرها سرک میکشید. میتابید و نور و گرمایش را به زمین هدیه میکرد. زمستان در راه بود. سروان، احساس سبکی کرد. نفس عمیقی کشید. رو کرد به همسرش. لبخند زد.
باید بروم... دشمن به خاک میهنم تجاوز کرده. بیست سال حقوق این مملکت را گرفتم، حالا که به من نیاز دارند، چرا نباید بروم!
عفت که پشت سر او به نماز ایستاده بود، سجادهاش را جمع کرد. چادر نماز گلدار آبی رنگش را بدون اینکه تا بزند، لای بقچه ترمه و قهوهای رنگی پیچید و در گوشهای رها کرد. با عصبانیت، سر بلند کرد و گفت: «خدایا! چه زود دعایم را زدی به کمرم! مگر نخواسته بودم او را از جبهه و جنگ دور کنی؟ جناب سروان! نمیخواهم بروی... من و بچهها چه میشویم؟ همیشه جان به کف بودی؛ هم زمان شاه در جنگ عمان جنگیدی، هم زمان امامخمینی در کردستان و سردشت. توی کردستان که زخمی شدی، آردهایت را بیختی و الکت را آویختی. نُه ماه بیمارستان خوابیدی و زحمتت را کشیدم. از شیراز هزار بار تنهایی آمدم و رفتم تا سرِ پا شدی. من همسر میخواهم... بچهها پدر میخواهند... حق نداری بروی جنگ! ما را آوردی اکباتان که تنهایمان...»