بابا محمد

کتاب بابا محمد نوشته ی حسین فتاحی روایتی از خاطرات سردار شهید محمد رستمی است.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
اتوبوس آرام در جاده ی پر دست انداز جلو می رفت، ناگهان گرد و خاکی از دور به چشم خورد. کمک راننده گفت: «چپ کرد! به نظرم جیپ آهو بود. من دیدم که خورد به این کپه های خاک کنار جاده...»
راننده، همان طور که با یک دست فرمان را گرفته و با دست دیگر موهایش را صاف می کرد، به توده ی گرد و خاک خیره بود. مسافرهای جلویی هم از پنجره بیرون را تماشا می کردند. در عرض کمتر از یک دقیقه، تمام مسافرها خبردار شدند. بعضی وسط اتوبوس ایستادند و بعضی سر از پنجره بیرون برده و توده ی گرد و خاک را نگاه می کردند.
یکی دو تا ماشین که از سمت مشهد می آمدند، ایستادند. راننده های آن ها دویدند به طرف ماشینی که چپ کرده بود. در همین لحظه اتوبوس هم رسید. راننده به سرعت کنار کشید. کمک راننده که در رکاب ایستاده و منتظر بود. هنوز اتوبوس نایستاده پایین پرید و رفت آن طرف جاده. راننده از در مخصوص خود و مسافرها هم از در جلو و عقب بیرون ریختند و همگی دویدند آن طرف جاده، در میان مسافرها، زن و مرد جوانی هنوز در جای خود نشسته بودند.

زن کنار پنجره بود و داشت، صحنه ی تصادف و هیاهوی مسافرها را تماشا می کرد. هر کسی سعی داشت یک جوری به راننده ی مصدوم کمک کند. یک آن به نظرش رسید که صحنه ی جالبی است و می تواند در پیش بردن نقشه اش به او کمک کند. همان طور که نگاه به بیرون داشت، صدا کرد: «آقامحسن! ببین چه سوژه ی جالبی!»
محسن خواب آلود، چند بار دهان دره کرد و دوباره به خواب رفت. خستگی بیست و چند ساعت در اتوبوس نشستن و از اهواز تا مشهد آمدن، کلافه اش کرده بود. زن با همان حالت جدی گفت: «محسن! محسن! مگر دنبال چنین صحنه هایی نمی گشتی؟ مگر خودت را به آب و آتش نمی زدی که صحنه ی جالب پیدا کنی؟ حتماً باید بروی توی آن گرمای جنوب عکس بگیری! بیا این جا در چند کیلومتری مشهد، سوژه ی به این قشنگی! بگیر بخواب، بعد بگو این جاهاسوژه ی به درد بخور پیدا نمی شود. ببین مردم راننده ی زخمی را از ماشین کشیدند بیرون! بیچاره داغون شده. فکر کنم تمام کرده باشد! عکس گرفتن از کسی که چند دقیقه پیش جان داده، چیز جالبی است! بلند شو دیگر!!»...