6410
روز 27/6/1359 ما [من و لیدر من جناب ورتوان] دومین دسته پروازی بودیم که در خاک عراق عملیات میکردیم. دسته اول با حمله خود پدافند عراق را هوشیار و حساس کرده بود. لذا به محض اینکه مرز را رد کردیم، پس از چند ثانیه متوجه شدم از سمت چپ لیدرم، گلولهها بالا میآیند. قبل از پرواز، مشخصات هدف را به دستگاه ناوبری داده بودم. در یک لحظه متوجه شدم نشاندهنده، مختصات محل هدف را مشخص کرده است. به لیدر گفتم: روی هدف رسیدیم، آماده میشویم برای شیرجه. گرد و خاک ناشی از شلیک توپخانه عراق وجود هدف را برای ما مسجل کرده بود. کمی جلوتر در پناه تپهای چندین دستگاه تانک و نفربر استتار شده به چشم میخورد. روز قبل همین تانکها و توپخانه، پاسگاه مرزی ما را گلولهباران میکردند. از لیدر اجازه زدن هدف را گرفتم. قرار بود هر دو به صورت ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده، هدفها را منهدم کنیم. بلافاصله زاویه مخصوص پرتاپ راکت را به هواپیما دادم و نشاندهنده مخصوص را بر روی هدف میزان کردم. در یک لحظه ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و فرمان، کنترل خودش را از دست داد. نمیدانستم چه بر سر هواپیما آمده، سعی کردم بر خودم مسلط شوم و هواپیما را که در حال پایین رفتن بود کنترل کنم. به هر نحو توسط پدالها، سکان افقی هواپیما را به طرف هدف هدایت کردم. در این لحظه ارتفاع هواپیما به شش هزار پا رسیده بود و چراغهای هشدار دهنده موتور، مرتب خاموش و روشن میشدند. شاسی پرتاپ راکتها را رها کردم. در یک لحظه 76 راکت بر روی هدف ریخته شد و جهنمی از آتش زیر پایم ایجاد کرد. از اینکه هدف را با موفقیت زده بودم، اظهار رضایت کردم. ولی همه چیز از نظر پروازی برایم تمام شده بود. با وضعیتی که هواپیما داشت مطمئن بودم قادر به بازگشت به خاک خودمان نیستم. در حالی که دست چپم بر روی دسته گاز موتور هواپیما بود، دست راستم را بردم برای دسته ایجکت. دماغ هواپیما در حالت شیرجه بود و هر لحظه زمین جلو چشمانم بزرگ و بزرگتر میشد. تصمیم نهایی را گرفته و با گفتن شهادتین دسته ایجکت را کشیدم. از این لحظه به بعد دیگر هیچ چیز یادم نیست. با ضربهای که به من وارد شد به خودم آمدم و احساس کردم هنوز زندهام. وقتی چشمم را باز کردم، همه چیز در نظرم تیره و تار مینمود و قابل رویت نبود. پس از گذشت دو الی سه ثانیه خون به مغزم بازگشت و توانستم بهتر ببینم. مقابل خودم در فاصله دهمتری سربازان مسلح عراقی را دیدم که به صورت نیمدایرهای مرا محاصره کرده بودند ..." (صص 18 و 19)
اسارت حسین لشکری از همینجا و همین روز آغاز میشود؛ چند روز قبل از آغاز تجاوز سراسری عراق. بعد از درمان محدود زخمهای خلبان، بازجویی آغاز میشود. روز 31 شهریور 1359 و در بازجویی، به روش مختلف تهدید و شکنجه میشود. اما نتیجهای به دست عراقیها نمیدهد: "روز پنجم اسارت را میگذراندم و نمیدانستم در ایران چه خبر است. خانوادهام در چه وضعی هستند. دوستان و خانواده را تکتک از مقابل چشمانم گذراندم. با صدای آژیر قرمز ناگهان رشته افکارم گسسته شد. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. لحظهای بعد صدای عبور هواپیمای اف ـ چهار را در آسمان پایگاه هوایی الرشید بغداد شنیدم و برایم خیلی عجیب بود. زیرا عراق فقط هواپیماهای روسی داشت. چند ثانیه بعد انفجار شدید بمبی تمام حدسهای مرا در مورد یک جنگ تمام عیار به یقین تبدیل کرد." (ص 35)
لشکری با آژیرها و انفجارهای بعد متوجه میشود، هواپیمای آمده، ایرانی بوده است. اما مدت زیادی در این پایگاه نمیماند؛ همان روزهای اول جنگ به جای دیگر منتقل میشود: "تعدادی محافظ جلو و عقب ماشین نشستند و حرکت کردیم. پس از پیاده شدن و گذشتن از چند راهرو مرا وارد اتاقی کردند و چشم و دستم را باز کردند. خانهای بود بسیار بزرگ با چند اتاق خواب که یکی از آنها در اختیار من بود. پنجرهها با آهن مشبک نردهکشی شده بودند. با شنیدن صدای گریه بچه و خانمهای خانهدار که بچههایشان را صدا میزدند، لحظهای احساس کردم که آزادم و میتوانم دوباره با خانوادهام باشم ..." (صص 20 و 21) و تا لشکری میآید به این جای جدید خو کند، به جای قبلی بازگردانده میشود.
در این بازگشت و سلولهای قبلی، اسیران دیگری را از ایران میبیند و همچنین خلبانان اسیر دیگری را: "صدایی گفت: لشکری تو هستی؟ از صدایش شناختم، فرشید اسکندری همدوره خلبانیام بود. نگهبان مرتب تذکر میداد حرف نزنیم، ولی این لحظات برای من خیلی مهم و شیرین بود. اولین بار بود که پس از 15 روز کلام فارسی میشنیدم.
ـ لشکری خیالت راحت باشد ایران میداند تو زندهای." (ص 43)
لشکری و خلبانان دیگر، با جابهجایی و گفتوگوها و بازجوییهای به وقت و بیوقت روبهرواند تا شاید حرف تازهای درباره شرایط نیروی هوایی ایران به زبان آورند.
آذر ماه 1359 خلبانان اسیر به زندان ابوغریب منتقل میشوند: "موقع آمدن از زندان استخبارات تمام وسایل را از ما گرفتند و در محل جدید حتی برای خوردن غذا وسیله نداشتیم. در اینجا با توجه به هوای کثیف، به ما هواخوری نمیدادند. روزنامه، سیگار و وسایل نظافت نداشتیم. همه کلافه شده بودند ..." (ص 53)
اسیران که جز خلبانان از نیروی زمینی ارتش و شهربانی هم بودند، با اعتصاب غذا، وضعیت را تا حدودی تغییر میدهند و زندگی در اسارت ادامه پیدا میکند: "صبح روز 31 شهریور 1361 با آژیر قرمز و شلیک توپهای پدافند متوجه حمله هواپیماهای ایران به شهر بغداد شدیم. مدتها بود صدای هواپیماهای خودی را بر فراز بغداد نشنیده بودیم. فردای آن روز که روزنامههای بغداد را برایمان آوردند عکس و خبر سقوط یک فروند هواپیمای اف ـ چهار ایران در شهر بغداد به چشم میخورد. تنها یک دست که درون یک دستکش بود و یک پای درون پوتین از خلبان آن باقی مانده بود و خلبان دیگر به اسارت درآمده بود. با دیدن عکس و خبر روزنامه، حزن و اندوه بچههای خلبان صدچندان شد. همان شب مطلع شدیم خلبان شهید سرهنگ عباس دوران بوده است." (ص 63)
در ابوغریب، رادیو نقش مهمی در اطلاعرسانی از اوضاع ایران داشته است. سرتیپ لشکری سرنوشت این دستگاه کوچک را در خاطرات خود با دقت دنبال میکند. این وسیله با ترفند از ابوغریب وارد زندان دژبان پایگاه هوایی الرشید هم میشود. در این زندان نیز کمبود امکانات اولیه برای اسرا، شرایط زندگی را سخت میکند: "یک روز سرهنگ عراقی ـ مسوول زندان ـ برای گفتوگو و رفع اختلاف آمد. در بین صحبتهایش گفت، صدام حسین ولیامر شماست و شما باید از او اطاعت کنید. من در جوابش گفتم، ولی امر ما خمینی است و ما به جز او کسی را به ولی امری قبول نداریم. جر و بحث من و سرهنگ به جایی رسید که سیلی محکمی به من زد و من هم متقابلا با یک سیلی جواب او را دادم. دیگران با دیدن این وضعیت تهییج شدند و با آنچه در اختیار داشتند از قبیل دمپایی، جارو و با مشت و لگد به نگهبانان حمله کردند. نگهبانان بیشتری از راه رسیدند، لذا ما مجبور به عقبنشینی شدیم و به داخل آسایشگاه پناه بردیم. لحظه به لحظه وضعیت بدتر میشد. یکی از سربازان عراقی سعی داشت در آسایشگاه را باز کند و داخل بیاید. اما بچهها بلافاصله چند قطعه چوب را شکستند و پشت در اصلی گذاشتند. نگهبانی را که پافشاری میکرد داخل آسایشگاه بیاید به داخل کشیدیم و گروگان گرفتیم. بلافاصله یک سرتیپ از استخبارات آمد و تهدید کرد اگر سرباز عراقی را آزاد نکنیم دستور میدهد کمتر از پنج دقیقه آسایشگاه را با بولدوزر روی سر ما خراب کنند ..." (ص 78)
ادامه این ماجرا مفصل است، اما بخش اصلیاش این بود. حسین لشکری این فضا را تحمل میکند و تاب میآورد تا مرداد 1367. او را در نیمه دوم این ماه منتقل میکنند. تصور اسرای دیگر این است که لشکری با پذیرفتن قطعنامه 598 آزاد میشود، چون اولین اسیر جنگ است. (ص 91)
اما لشکری پس از تقریباً یک ساعت دور زدن در خیابانهای بغداد و اتوبانها، سرانجام وارد منطقهای به نام "یرموک" میشود. در یکی از خانههای ویلایی این منطقه به روی او باز میشود. امیر لشکری نوشته است: "احساس کردم شخصیت دیگری پیدا کردهام. زیرا در طی هشت سال گذشته عراقیها سعی کردند در مرحله اول شخصیت ما را خرد کنند. رفتار نگهبان در روزهای اول و دوم خوب و عالی بود ... البته این حالت زیاد دوام نداشت و پس از مدتی کوتاه دوباره همان حالت تحکم را به خود گرفت." (ص 97)
به هر حال، اگر چه وضعیت جدید به نسبت زندان و اردوگاه خیلی بهتر است، اما لشکری را در حالتی از بیم و امید فرو میبرد و تنها با برنامهریزی برای انجام امور معنوی است که این وضعیت به ظاهر بیکم و کاست را تحمل میکند. وصف این وضعیت از صفحه 95 شروع میشود و تا صفحه 123 ادامه پیدا میکند. به مناسبت دسترسی حسین لشکری به رادیو و تلویزیون و نزدیکی به مرکز کشور عراق، خاطرات او در این بخش، به نوعی روایت وقایع اوضاع داخلی عراق هم هست.
لشکری پس از جنگ عراق و کویت، به وضوح پسرفت شرایط زندگی در عراق را حس میکند و کار به آنجایی میرسد که از آن خانه ویلایی به محل جدیدی منتقل میشود: "خانهای بود که آثار تخریب جنگ در خانههای اطرافش نمایان بود. خانه متعلق به یکی از ایرانیهای رانده شده از عراق بود که به دست استخبارات افتاده بود. اتاقی را به من اختصاص دادند که بیشتر شبیه انباری بود ..." (ص 133)
لشکری در محل جدید هم شرایط را با دقت زیرنظر دارد. در این شرایط خلبان اسیر با انواع پیشنهادهای فریبنده و رنگارنگ روبهرو میشود و همه را آزمون و امتحان فرض میکند. در این محل، با لشکری دو مصاحبه صورت میگیرد که البته هیچ یک پخش نمیشود.
"مصاحبهگر پرسید: آیا میدانی با اسیران عراقی در ایران چه رفتار بدی دارند، در حالی که شما در بهترین شرایط زندگی میکنید. گفتم: پانزده سال است من در زندانهای شما هستم، ولی هنوز مرا به صلیب سرخ معرفی نکردهاید و نمیگذارید با خانوادهام نامهنگاری کنم ..." (ص 142)
از صفحه 145 کتاب باخبر میشویم که حسین لشکری باز هم از خیابانهای بغداد عبور میکند و بدون چشمبند وارد ساختمان سازمان امنیت عراق در منطقه الرشید میشود. در واقع لشکری دوباره به سلول باز میگردد و شرایط نگهداری از او به شدت افت میکند: "دو ماه بود که به محل جدید آمده بودم. ولی مرا به هواخوری نبرده بودند. هر روز صدای پای صدها زندانی را میشنیدم که از راهرو به صورت دسته جمعی در حال رفت و آمد بودند. هواخوری برای زندانیها به طور متوسط بین دو الی شش ماه، یکبار، آن هم بیست دقیقه به صورت اجباری بود ..." (ص 150)
لشکری با اعتراض و گفتوگو، به مرور شرایط خود را به وضع بهتری میرساند و در اوایل سال 1374 بالاخره با نماینده صلیب سرخ دیدار میکند و برای خانوادهاش نامه مینویسد. او در زمستان سال 1376 به واسطه تهدید آمریکا علیه مراکز مهم عراق به یکی از خانههای امن منتقل میشود و در نهایت 17 فروردین 1377 به مرز ایران میرسد و آزاد میشود.
نیمه دوم کتاب 6410 (یعنی از صفحه 95 به بعد) فصل و تجربه تازهای در خاطرات اسیران ایران است. بررسی دقیق این بخش، استعداد آزاده ایرانی را در برابر انواع شرایط (حتی با تأمین نیازها) نشان میدهد.
واکنش لشکری، در واقع تلاش برای حفظ حسین لشکری در همه زمینههاست تا عنوان "آزاده" برازنده او باشد. لشکری در همین شرایط جدید متن قرآن را حفظ میکند و همیشه تأکید دارد با برنامهریزی برای کارهایی که او را حفظ میکند، میتواند اسارت را تحمل کند، حتی اگر 18 سال شود: "ماه سوم بهار رو به اتمام بود. در خلوت همیشگیام با خود گفتم: خدایا بهار دیگری از عمرم سپری شد و خبری از خانوادهام و آزادی ندارم. آیا تا بهار دیگر در این سلول و در این جهان هستم یا نه؟ ناگهان نیرویی قوی و پر از انرژی به ذهنم هجوم آورد که تو باید زنده بمانی! آیا این همه برنامهریزیهای دقیق برای زنده ماندن و برگشتن به وطن و خانواده نیست؟ نباید عقلم را از دست بدهم تا اگر روزی خدا خواست و به ایران برگشتم و اگر خانوادهای مانده بود، موفق به دیدار آنها شوم و با عقل سالم و روحیه شاداب آنها را ملاقات کنم. سعی کردم مقدار نرمش و ورزش را بیشتر کنم و کمتر به اطراف خودم توجه داشته باشم. چون از دست من کاری برنمیآمد و همین موضوع بیشتر آزارم میداد." (ص 154)