https://shohada.org/fa/shahid/content/100303
شناسه خبر: 100303
۱۴۰۰-۱۲-۱۸ ۱۲:۴۱
اعتقاد به ولايت
راوی موسی کشتمندی: یک روز صبح که پدرم به سرکار اداری خود رفت وقتی که از راه آمد تقریباً نزدیک ظهر بود و اذان ظهر از مسجد محل پخش می شد پدرم رفت و وضو گرفت و به طرف مسجد به راه افتاد و هنگامی که از راه آمد به مادرم گفت که فردا می خواهیم به مسافرت برویم ولی مادرم باور نمی کرد چون پدرم اکثر اوقات با من و مادرم شوخی می کرد به همین دلیل بود که باور نداشتیم. صبح روز بعد دیدیم که پدرم زود از سر کار آمد پرسیدم بابا چرا زود از سر کار برگشتی؟ گفت: پسرم حاضر شو که می خواهیم به شمال برویم گفتم: تنها بابا گفت: نه پسرم می خواهیم با یکی از همکارها برویم گفتم: اسم این همکارتان چیست؟ گفت: آقای ایرانی من از خوشحالی رفتم به مادرم خبر دادم و مادر می دانست گفتم مامان چرا به من نگفتید گفت مادر جان پدرت می خواست غافل گیرت کند من گفتم مادر کی حرکت می کنیم مادرم به من جواب داد بعدازظهر. بعد از ظهر شد و موقع حرکت ما قبل از اینکه حرکت کنیم صبر کردیم تا همکار پدرم بیاید وقتی آمدند بعد از احوال پرسی به طرف شمال به راه افتادیم اولین توقف ما در مشهد مقدس بود وقتی که از ماشین پیاده شدیم به محض اینکه پدرم حرم مطهر امام رضا(ع) را دید به زانو درآمد از پدرم پرسیدم پدر این کار شما برای چه بود پدر جواب داد این وظیفه هر مسلمان است بعد سوار ماشین شدیم و به طرف حرم حرکت کردیم بعد از زیارت به طرف منزل پسر خاله پدرم رفتیم و یک روز ماندیم پس روز بعد به کوهستان پارک شادی رفتیم در کوهستان پارک شادی هر چه من می گفتم پدرم من را سوار همان وسیله می کرد تقریبا تمام وسایل را سوار شدم پدرم برای ما بستنی خرید پدر من خیلی مهربان و خوشرو بود دیگر پاسی از شب گذشته بود همکار پدرم گفت آقای احمدی موقع رفتن است بچه ها همه خوابشان می آید همان لحظه پدرم گفت پس دیگر برویم ما هم گفتیم هر چه زودتر حرکت کنیم به طرف ماشین رفتیم سوار آن شدیم به طرف منزل پسر خاله پدرم رفتیم صبح بعد از صبحانه به راه افتادیم گرگان نگه داشتیم تا خستگی رانندگی رفع شود وقت حرکت شد و مجدد به راه افتادیم در مسیر شام را خوردیم و خوابیدیم صبح بیدار شدیم و به راه افتادیم بین راه ماشین داغ کرد دیدم دودی از کاپوت بلند شد پدرم رفت و من هم همراهش بودم من در چند متری بازی می کردم و مادرم با ما بود همکار پدرم هم در ماشین خودشان نشسته بودند من دیدم پدرم فریاد زد من هم همان وقت به طرف ماشین دویدم و فریاد زدم بابام سوخت بابام سوخت اما کسی باور نمی کرد وقتی خود پدرم فریاد زد سوختم مادرم آمد و به طرف بیمارستان به راه افتادیم دکتر گفت سرو صورت و شکم و دست توسط آبهای داغ رادیاتور سوخته است اما خیلی وخیم نیست با دارو و دوا به زودی خوب می شود به همین علت یک ساعت در همانجا ماندیم وقتی که می خواستیم حرکت کنیم پدرم نمی توانست به همین علت همکار پدرم آمد و رانندگی کرد به شمال رسیدیم چون ما شهر ساری را نمی شناختیم پسر خاله پدرم ما را راهنمایی کرد ابتدا که پسر خاله پدرم ما را دید نشناخت چون سه سالی بود که یکدیگر را ندیده بودیم به علت آنکه آب و هوای آنجا خوب بود پدرم زود خوب شد یک روز در آنجا ماندیم از شانس ما دریا رفتیم بسیار طوفانی بود و خشمگین بطوریکه نمی شد نزدیک آن رفت به خانه برگشتیم تا شب در مورد چیزهای دیگر حرف می زدیم روز بعد به امام زاده عباس رفتیم جای بسیار دیدنی و قشنگی بود بعد از زیارت به خانه برگشتیم نهار خوردیم و به راه افتادیم روز برگشت مستقیماً به مشهد رفتیم و از مشهد هم به کاخک مراجعت کردیم.