
https://shohada.org/fa/shahid/content/101336
شناسه خبر: 101336
۱۴۰۰-۱۲-۱۸ ۱۲:۵۷
وصیت شماره 1 - شهید ناصر جشاری
بسمه تعالی در دوران سیاهی سال 44 و در پنجم اسفند ماه هوای سرد رو به بهار بلبلان در انتظار گل بهاری. ابرهای سیاه زمستان به سفیدی گراییده، بر شاخه های عریان درختان جوانه های سبز دیده می شود. زمستان می رود و دور گردون بهار را جایگزین می کند. مردمان همه آماده اند که عید سنتی نوروز خواهد آمد تا جامه را نو کنند و بر رخسار زمستان دیده شان تبسمی آید و بر گونه های سرما دیده قطره شبنم بهاری حرکت کند. در میان کوهساران سر به فلک کشیده از گوشه ایل جبالبارز در روستای دسک چهل کیلومتری شرق سبزواران در میان ظلمت شب همزمان با ناله مرغ سحری ناله کودکی در خانه حصیری از دود آتش سیاه شده از دامن مادری زجر کشیده و ماهها چشم انتظار بلند می شود. در میان دستهای پینه بسته زنی کهنسال پسری دیده می شود. چشمهای گریان مادر و تبسم خنده پدر شادی در خانه محقر دود گرفته می پیچد. سرمای سختی تاب و توان کودک را می گیرد. ناله کودک گریان از دنیای تازه وارد شده که اینگونه می باشد فضای کلبه را می پیچد. مادر دلسوز اشاره می کند لباسش در آن خرجین است. پارچه ای کرباسی و تکه ای پیراهن پوسیده پدر و طنابی درست شده از پارچه های رنگارنگ. قنداق کودک را شکل می دهد. آب قند گرم گلوی تلخ تازه وارد را شیرین می کند. هر سال در زیر یک سنگ و یا در درون پارچه ای ژولیده بر او می گذرد و کم کم دیده با طبیعت آشنا می گردد و دوست دارد راه برود. ماهها زحمت و زخمی شدن موفق به راه رفتن می شود. هنوز چندماهی به دو سالگی مانده. پدر کوهستان را به مقصد جلگه هموار جیرفت ترک می کند. تمام منزل بر بار یک الاغ است. پلاسی کهنه جوال پینه خورده. رختخوابی موش خورده . ظرفی با لب و لوچه به هم رسیده که سالهای سیاه را پشت سر نهاده. کودک به نام ناصر بر بالای بار الاغ بسته شده و با هر حرکتی جثه بی رمقش به جلو عقب می رود. ظلمت و تاریکی شب در دشت کوهپایه سایه می افکند. و پدر بار و بند را بر کنار درختی بیابانی فرو می آورد. و منهم (ناصر) در این بیابان تنها این درخت مونس و یار من است. مادر خسته و کوبیده بر گوشه ای خواب می رود.پدر هم از درون جوال ظرفی بدر می آورد و دهان تلخ ما را با حلوایی محلی (سهن) شیرین می کند. خستگی راه و تنهایی در این بیابان ما را در خوابی عمیق فرود می برد. سپیده دم سحر زمزمه مرغهای وحشی ما را بیدار میکند. دوباره راهی مقصد هستیم. درگرماگرم ظهر در کنار درختی موسوم به گز منزل می نمایم. و چه بلایی بر پا می شود و زندگی آماده طولی نمی کشد سرخک از راه دور منزل ما را می بیند و به قصد ناصر درب پلاس را می زند اما مادر سراسیمه مرا در آغوش می گیرد و پیغام مادربزرگم عرب از کوهستان ؟؟؟ بیاید و ناصر را از این بلای سرخناک نجات دهد. سرانجام من به همراهی عمویم حاجی در سن 2/5 سالگی راهی منزل مادربزرگ شدم . چند سال اطراف منزل مادربزرگ پرسه می زدم تا اینکه گامها را استوارتر بر زمین می گذاشتم و آشنایان را دیگر غریبه نمی دانستم. و گاه و بیگاه همراه با سایرین به گوسفند چرانی می رفتم. در سنین 5 الی شش سالگی بزغاله های کوچک و قشنگ به تنهایی اداره می کردم و سکوت تنهایی بیابان قدم می زدم. در سحرگاهان سرد مادربزرگ مرا در خواب خوش رها می کرد و بزغاله ها را تا طلوع آفتاب به چرا می برد. من هم بعد ازگرم کردن سینه با شلغم داغ به یاری مادربزرگ می شتافتم و مادربزرگ جهت اداره منزل به خانه بر می گشت.دیگر برایم مادر و پدرم غریبه بودند .بطوری که پدر را در یک دیدار نشناختم و از او به عنوان یک غریبه احساس ترسی داشتم. مادر آن سلطان غم دیگر دوری مرا تحمل ننمود و پیغام داد فرزندش را به آغوشش بازگردانند. در یکی از سحرهای تابستان دوباره راهی بیابان به مقصد ؟؟؟ همواره جیرفت به راه افتادیم. با طلوع سپیده صبح از دور جلگه ای هموار و با گوشه های سرسبز نمایان بود با اشاره به همراهان باغی را نشان دادند و گفتند باقراباد طباطبایی است. بعد از ساعتی کپرهایی دیده شدند و مردمانی غریبه ناگهان زنی سراسیمه از کپرها فاصله گرفت و فرزندم ناصر، آن زن ثریا بود، مادر من سرگردان. از شوق دیدار با اشکهای چشم صورتم را خیس نمود و آنگاه پدر زجر کشیده با دستهای پینه بسته دست نوازش بر سرم کشید و سپس برادر و خواهرم دیده شدند.با برادر و خواهر به بازی پرداختیم. من از سنگ و کوه سخن گفتم وایشان از ؟؟؟ و جاده و ماشین و هزاران نشدنی دیگر.در اوایل پاییز سال 1352 پدر جهت ثبت نام من به مدرسه دولت اباد یک کیلومتری روستای باقراباد حرکت کرد. گویا سالی از آمدن من به مدرسه گذشته بود و در سن 8 سالگی به مدرسه قدم نهادم. و اولین روز مدرسه با پدر آمدم از میان شنزارها و درختان جنگلی گذشتیم . سپس به روستای دولت اباد رسیدیم. از میان کوچه های گلی و دیوارهای کوتاه بلند به مدرسه رسیدیم. احساس غریبی و ترس از کلاس معلم مرا سخت آزار می داد.مراسم صبحگاه شروع و من هم در آخر صف ایستادم و نظاره گر پرچم و چهره اشخاص بودم که معلم می گفتند روزها و ساعتهای آمدن و رفتن و با معلم نشستن علاقه خاصی به مدرسه و معلم پیدا کردم.مداد تیز من هر روز ساک دستی مرا که پلاستیکی مچاله شده بود سوراخ می کرد و گم می شد. و هر روز با پدر و مادر گلاویز بودم که مدادم گم شده. پدر با یک زهر چشم و مادر با یک سخن تند مرا گوشزد می کردند مواظب باش. بازیگوشیهای بین راه با دوستان و شیطنت های بیجا هر روز وصله ای به پیراهن و یا شلوار کوتاه من زده می شد.کفشهای لاستیکی که در هر جمعه با آتش داغ داس پدر وصله می خورد و تعمیر می شد هر روز همراه من بودند. هرگز فراموش نمی شود در جاده نیمه آسفالت دولت اباد و باقر اباد چگونه دوچرخه همکلاسیها را هل می دادم و خوشحال از اینکه همراه دوچرخه دویده ام. در سرمای سرد زمستان با ژاکتی به هم مالیده تن رنجورم گرم می شدو گاهی در بین راه آتش درست می کردیم و پاهای از سرما سیاه شده را بر کنار آتش می گذاشتیم و لحظه ای گرم می شدم از جوراب و کلاه پشمی هم هیچ خبری نبود و حتی در خواب و خیال هم به یادمان نمی آمد. در زیر رگبار باران زمستان یک تکه پلاستیک چهارگوش چتری بود که ما را آرامش می داد.بعد از ماهها رفت و آمد و زجر مشکلات به کلاس دوم قبول شدم و با یک آفرین پدر و تبسم شادی مادر همه مشکلات فراموش نمودم. دیگر کلاس دوم بودم پول شناس تا 5 ریالی و متوجه شکلات و نقل در مغازه های دولت اباد شدم. و هر روز با ناله و اشک مجانی 1 یا 3 ریال می گرفتم و بعدازظهرها از مغازه محمد اکبر یا ذوالفقاری شکلات می خریدم.به هر حال با تمام مشکلات و کمبودهای دوران دبستان در مدرسه دولت اباد به اتمام رسید و هر ساله با موفقیت در خردادماه قبول شدم.در کلاس پنجم دبستان سال 57 زمزمه انقلاب همچو موجی خروشان در کشور طنین انداخت . سخن از امام بود و از .... شاه هر روزی سخنی بود. و ماجرایی تازه از تظاهرات از خوبیهای روحانیت سخن بود. و از کشته شدن مردم در درگیریهای شهرهای بزرگ و حتی کوچک درست به خاطر دارم در کلاس پنجم در کتاب تاریخ دو قطعه عکس از آیت ا... بهبهانی و طباطبایی بود هر دو را از کتاب جدا نمودم ودر روی کیف مدرسه ام چسبانده بودم و علاقه خود را به روحانیت و انقلاب نشان دادم.دوره راهنمایی در مدرسه شهرک وصل شده به روستای دولت آباد و 2/5 کیلومتری باقراباد ثبت نام نمودم. هر صبح دوان دوان به مدرسه می رفتم و ظهر برای اینکه شکمی از عزا بدر آوریم به خانه بر می گشتم. این دوران روشلواری و کفش کتانی جایگزین کفشهای وصله خورده و شلوار کوتاه مچاله شده من بود. با فکری بهتر و احساس شخصیت راه مدرسه تا خانه را می پیمودم. در سال سوم راهنمایی از جنگ باخبر شدم. در تابستان 60 در سن 14 سالگی بعد از چند روز آموزش مادر گریان و پدر نالان جلوی دژبانی پادگان دیده شدند و حالت دلسوز و نگرانی مرا از رفتن به جبهه منصرف و با خود به دیارمان جیرفت برگرداندند. در پاییز 61 و 62 در دبیرستان طالقانی جیرفت در رشته فرهنگ و ادب ثبت نام نمودم. چون فاصله شهر با روستایمان به هشت کیلومتر می رسید رفت آمد مشکل بود . بنا به سفارش پدر در منزل عمه ام سکینه در خیابان مالک اشتر که چند منزل مسکونی بیشتر نبود و روزها و شبها استراحت می کردم و مهربانیها و زحمات این خانواده را هرگز فراموش نخواهم کرد. خداوند عاقبتشان را به خیر کند. در سال دوم کنار منزل عمه ام منزل نجف جشاری پسر عمه ام که همسرش دختر عمه ام لیلا بود درس می خواندم و همچو مرغی تنها و بدون آشیانه از من پرستاری می کردند و در درس کمکم می کردند. عاقبتشان به خیر باد.در سال چهارم همراه با یک نفر اشنا در خانه مسکونی خودمان جیرفت با مشکلاتی فراوان درس می خواندم در صبحگاه کاسه ای را از دوغ ترش آماده می کردیم نانهای محلی (تیری) را که همچون لبه کارد از خشکی تیز بودند در دوغ می خیساندیم و ظهر را نهار می خوردیم و گاهی ولخرجی می کردیم و غذایی نظیر ماکارونی درست می کردیم و شکمی از عزا بدر می آوردیم. در این سال با زرق و برق شهر اشنا شدم و از وجود سینما باخبر شدم و از مدل لباسها، کم کم با دوستان ناباب به ولگردی می پرداختیم و کمتر کتابی را ورق می زدیم که با تجدیدی روبرو شدم. در تابستان درس خواندم و قبول شدم. ضمنا در همان سال سوم مدت چندماه زحمات ما بر دوش خانواده خلیل جشاری بود که همسرش مریم همچون مادری دلسوز و خواهری مهربان از ما مواظبت می کرد. در سال 64-65 بنا به پیشنهاد پدر و داییم علی کهنمویی پور در مدرسه فردوسی شهرستان بم ثبت نام نمودم و تمام مشکلات و زحمات من بر دوش خانواده دائیم بود. بطوری که علی برایم یک دوچرخه خرید که راحت به مدرسه بروم و برگردم. در همین سال به ورزش کاراته روی آوردم و در همان مدرسه نزد استاد حسین اسلامی ثبت نام نمودم و تحت نظارت ایشان به تمرین پرداختم و موفق به گذراندن دوره اول شدم و به دریافت گواهینامه کمربند نارنجی از استاد هاشم وزیری بنیان گذار کاراته استان خراسان و کرمان شدم. و بعد از چند ماه تمرین و تلاش موفق به اخذ کمربند سبز همراه با گواهینامه رسمی از فدراسیون کاراته کشور شدم. در این سالها تحت مربیگری مربی دلسوز و گرامیم جناب استاد محسن رشیدی به تمرین پرداختم و در اولین مسابقات استان در وزن 48 کیلو نفر چهارم شدم. خردادماه موفق به اخذ دیپلم از دبیرستان فردوسی گردیدم که در مورخه 65/7/18 جهت خدمت وظیفه از هنگ ژاندارمری بم در ساعت 12 ظهر به مقصد تهران اعزام شدم. بعد از ؟؟؟ ساعت مسافت راه به پادگان امام حسن تهران رسیدیم و مدت 5 روز در آنجا بودم . ضمنا در همین تابستان 65 یکی از بنیانگذاران کاراته با همکاری استاد احمد افشاری در جیرفت بودم.در مورخه 65/7/22 جهت آموزش نظامی به پادگان الغدیر اصفهان اعزام شدیم.