
https://shohada.org/fa/shahid/content/132256
شناسه خبر: 132256
۱۴۰۰-۱۲-۱۸ ۲۱:۰۲
زندگی مشترک
یک شب پدرم به باغ انگورمان که در ابتدای روستا قرار داشت رفت تاکمی گل و سیمان تهیه کند که روز بعد کارگرها دور تا دور باغ را دیوار بکشند . همانطور که مشغول کار بوده یک دفعه حس غریبی به او می گوید به خانه ات برگرد . پدر نیز بی درنگ به آن احساس درونی پاسخ داده و با عجله به سمت خانه حرکت می کند . وقتی پدرم وارد خانه می شود می بیند که دست مادرم تا آرنج کاملاً روی گلوی من که در آن زمان نوزادی بیش نبودم افتاده و راه تنفس مرا گرفته است، که اگر پدرم کمی دیرتر می رسید ومادرم از خواب بیدار نمی شد .شاید الان من زنده نبودم و اینها همه برگرفته از دل پاک و رابطه معنوی پدرم با خداوند است .(روحش شاد باد).