https://shohada.org/fa/shahid/content/133643
شناسه خبر: 133643
۱۴۰۰-۱۲-۱۸ ۲۱:۲۱
محبت و مهربانی 1
به روایت از صغری اسمعیلی : به خاطر دارم هنگامیکه برادرم محمد باقر به مرخصی آمده بود یک روز به خانه ی ما آمد و دید که من مشغول درست کردن خمیر هستم و مقداری هم خار و شاخه ی درخت در کنارم بود که از من سوال کرد: این شاخه ها را چرا این جا گذاشتی؟ گفتم: می خواهم آنها را برای زمستان بشکنم تا برای سوخت آماده شود ایشان سریع رفت و شاخه را شکست و هر چه من اصرار کردم که این کار را نکن شما تازه از راه رسیده ایی خسته می شوی گفت: نه من خسته نمی شوم. همگامیکه داشت چوبها را می شکست میخی در یکی از چوب ها بود که به دستش فرو رفت و خون آمد من هر چه گفتم چه شده؟ گفت: هیچی چیزی نیست نگران نباشید و ایشان به همان دست خون آلود خود تمام چوب ها را شکست و به من کمک کرد تا نان ها را بپزم.