
https://shohada.org/fa/shahid/content/141507
شناسه خبر: 141507
۱۴۰۰-۱۲-۱۸ ۲۳:۰۶
خاطرات نحوه مجروحيت
راوی سیدمحمد علی مهرداد: در تاریخ8 / 9 / 60 روز می رفت که به غروب نزدیک شود سرخی غروب خبر از حماسه ای دیگر و تحولی عظیم داشت در دو طرف جاده صف های طولانی سربازان اسلام با گامهای استوار چشم می خورد کفر ستیزان اسلام لبخند رضایت بخش بر چهره ، فریاد الله اکبر بر لب ، سلاح مرگبار بر دوش ، شور عظیم در سر ، با هجوم تازه در پیش خورشید می رفتند که غروب کنند . انگار خورشید عمر فریب خوردگان صدامین به غروب خود نزدیک می شدند و شب تاریک و سیاه و شومی در پیش داشتند . هیچ کس نمی دانست فردا چه می شود فقط همه چیز و همه کس خبر از نصرتازه و معجزه دیگری میداد روز غروب کرد تاریکی موحش همه چیز را در حلقوم خویش فرو برده بود شب پرده سیاهی بر صحرایی که زیر پای سربازان اسلام پیموده می شد کشیده بود . تاریخ در حال تکرار شدن بود. چهره ها در سیاهی شب می درخشید ، زمان معراج فرا می رسید عاشقان در جستجوی معشوق و عابران در جستجوی معبود شتابان بودند. ساعت 8 شب به خط مقدم جبهه منتقل شدیم و نماز را در آنجا خواندیم سپس شام خوردیم و به سوی مواضع دشمن ره راه افتادیم . صفی طولانی در سیاهی شب استوار و پای کوبان آرام و مصمم طی طریق می کرد گویی می روند که فتحی برصفحه تاریخ بنگارند که فتح الفتوح باشد. هنوز شب به نمیه نرسیده بود که باران رحمت حق تعالی باریدن گرفت، گویا پروردگار می خواست بدن سربازان خود را در زیر رگبارهای رحمتش طاهر گرداند و نیز بدینوسیله زمین زیر پای سربازان خود را محکم و نفوذ ناپذیر کند و قلوبشان را آرام گرداند و مزدوران صدامی را به داخل خاک سنگرهایشان بکشاند تا اینکه هنگام حمله سربازان اسلام خبری از استقامت نباشد. نیمه های شب به نزدیک مواضع عراقی ها رسیده بودیم. صدای سربازان مزدور عراقی که به عربی صحبت می کردند موحش صحرا را درهم می شکست و رگبارهای عراقی و تیرهای رسام و منوّرهای پی در پی صحنه ای جالب ساخته بود . در طول عمرم هرگز چنین لحظه ای را ندیده بودم و به این اندازه به دشمن نزدیک نشده بودم و جنگ را به این نحو لمس نکرده بودم. هنوز نمی دانستم چه خواهد شد، فقط می دانستم که امشب شب بزرگی است و دیگر هیچ. منورها یکی پس از دیگری شب را مثل روز روشن کرده بودند در این لحظه درست به پشت میدان مین که با دو ردیف سیم خار دار مستحکم شده بود رسیدیم و در همانجا نشستیم . در این میدان مین برادران اطلاعات عملیات و تخریب معبر زده و آمار نموده بودند که رزمندگان از آن جا عبور نمایند. سربازان عراقی از عملیات هنوز خبردار نشده بودند و فقط تیر اندازیهای بی هدفی می کردند. گروهان ما دوبی سیم چی داشت. یک بی سیم ، بی سیم دار بود که همان شب خراب شده بود و تنها یک بی سیم چی صدایش به گوش می رسید و با همان ریتم مخابراتی شبکه را صدا می زد. ساعت12 شب بود همگی در انتظار دستور حمله بودند که از بی سیم اعلام بشود. لحظه ی عجیب و سکوت مرگباری بود. رگبارهای رسام کالیبرهای دشمن سکوت را درهم می شکست و همه منتظر واقعه ی بزرگی بودند. ناگهان صدای بی سیم را شنیدم که می گفت: از مرکز به کلیه واحدها (یا حسین) با گفتن این جمله ناگهان وضع به کلی تغییر کرد و فریاد فرمانده را شنیدم که می گفت: حمله، حمله، موعود فرا رسیده بود، به دستور فرمانده همگی از جا برخاستند و به سوی خاکریز عراقی ها گه چند متری ما بود هجوم آوردند و هرکس می خواست خود را زودتر به سنگر های دشمن برساند و آنها را به درک بفرستد. در این لحظه کالیبرها روبه بچه ها کار می کرد. بعد از چند لحظه از شروع فرمان حمله خود را بر بالای خاکریز دشمن یافتم. بالا رفتن از خاکریز و الله اکبر گفتن ها هیجان خاصی داشت. فریاد الله اکبر بچه ها لرزه بر اندام مزدوران بعثی انداخت. وقتی به خاکریز خود عراقی ها رسیدم باورم نمی شد. سنگرهای مزدوران عراقی یکی پس از دیگری به دست نیروهای سلحشور اسلام منهدم می شد. من در حالیکه به جلو می رفتم به هر سنگری که می رسیدم یک نارنجک به داخل آن می انداختم و رد می شدم . تعداد زیادی از نیروهای عراقی در همان لحظات اول حمله به درک واصل شدند و نبرد هنوز به سختی ادامه داشت. وقتی به داخل یکی از خاکریزهای مزدوران عراقی شدم آیه وجعلنا را با خودم زمزمه کردم بعد از چند لحظه اثر معجزه آسای این آیه را مشاهده کردم. در امتداد خاکریز عراقی ها در حال پاکسازی سنگر بودم و جلو می رفتم و گاهگاهی آسمان بانور منورها چون روز روشن می شد و زمانی نیز تاریکی وحشتزا همه جا را فرا گرفت در تاریکی شبهی از دور در جلو چشمانم نمایان شد ، منظره فراموش نشدنیی بود بطوریکه هنوز هر وقت به یاد آن صحنه می افتم مو بر تنم راست می شود . جلوتر رفتم سیاهواره هایی شبیه انسان را دیدم، شک کردم در ته دلم گفتم نکند نیروهای خودی باشند. برای اینکه مطمئن شوم جلوتر رفتم تا به یک قدمی سنگر رسیدم سنگر از نوع روباز بود همگی ایستاده بودند برای اینکه مطمئن شوم که خودی یا دشمن هستند رمز ژیان را چند مرتبه به سرعت تکرار کردم ولی جوابی نشنیدم درست در یک قدمی سنگر بودم که انگار در یک لحظه کسی سرم را کشید و گفت: اینها عراقیند!! انگار چشمهای آنان کور شده بود و خداوند بر چشمهای آنها پرده ای از تاریکی افکنده بود که مرا نمی دیدند با خودم فکر کردم چکار کنم در یک لحظه به سرعت نارنجک را از کمرم برداشتم و پیم آن را کشیدم و تمام نیرویم را جمع کردم و به سرعت چند قدم بزرگ برداشتم و در 5 الی 6 متری سنگر خود را به زمین انداختم و دراز کشیدم همانطور که انتظار می رفت نارنجک منفجر شد و سنگر مزدوران عراقی با خاک یکسان شد. می خواستم بلند شوم گرمی همراه با سوزش در پای راستم احساس نمودم و وقتی نگاه کردم دیدم چند ترکش در پای راستم خورده است. هنوز در این فکر بودم که چکارکنم سوزش و گرمی خاصی در دست چپم احساس کردم و متوجه شدم ترکش دیگری بر دست راستم فرو آمد. دو مرتبه به پایم گاه کردم جریان خون را دیدم و محل ترکش خورده کم کم داشت سرد می شد و قدرت تحرک از من سلب شده بود کیسه کمکهای اولیه را که به کمربندم بسته بودم در آوردم و چند بار داخل آن را بیرون آوردم و با دست سالمم یک باند را به زحمت روی پایم و یک باند را روی دستم بستم اما زخم از آن کاری تر بود که باند بتواند جلوی خونریزی را بگیرد اسلحه ام را برداشتم که اگر دشمن از اطراف آمد حداقل بتوانم از خود دفاع کنم. چند نفر را دیدم که از دور می آیند جلوتر که آمدند متوجه شدم رفقای خودم هستند و با دیدن من خواستند بایستند ولی من با اصرار زیاد گفتم: شما را به خدا، شما فقط جلو بروید و ما بقی نیروهای بعثی را نابود کنید. بچه ها رفتند. صدای الله اکبر بچه ها و تیراندازی های پشت سرهم و انفجارهای پی در پی توجه مرا به خود جلب کرده بود. صدای فرمانده را هم می شنیدم که با فریاد بلند می گفت: شما را به امام زمان (عج) جلو بروید، حمله کنید. همچنان هجوم به سمت دشمن از سوی نیروهای ما ادامه داشت و خون نیز از پای من جریان داشت و تا پای خاکریز نیز چند قدمی بیشتر نبود با سینه خیز خود را به بغل خاکریز رساندم زمین بسیار نمناک و هوا سرد بود صدای مجروحین دیگر که در اطراف من زخمی شده بودند مرا می آزرد و فریاد یا مهدی (عج) ، یا زهرا (س) و الله اکبر که با صدای ضعیف از حلقوم مجروحین بیرون می آمد بگوشم می رسید و هنوز درگیری و تیر اندازی به شدت ادامه داشت گلوله های آر پی جی 7 یکی پس از دیگری خاکریزها را به لرزه می انداخت و گوشم از صدای آنها آزرده شده بود و ساعتها بدین منوال گذشت و شب تاریک و ظلمانی و پرخاطره داشت جایش را به روز روشن می داد. ستاره ها کم کم داشتند یکی پس از دیگری از صفحه آسمان محو می شدند. ساعت 7 یا 8 صبح بود اما مجروحین هنوز بر روی زمین بودند گروه امداد که قرار بود بعد از جمله وارد عمل شود تا آن زمان هنوز وارد عمل نشده بود سرم در حال گیج رفتن بود، صدای چند تن از بچه ها را شنیدم که می گفتند هرکس که می تواند مجروحین را به پشت جبهه منتقل کند. چون معلوم نیست که گروه امداد وارد عمل شود. لحظه ای با خود فکر کردم و گفتم: من که نمی توانم کسی را نجات دهم لااقل خودم را نجات دهم سپس نیروها را جمع کردم و در امتداد خاکریز به طرف نیروهای خودی به راهم ادامه دادم. تا به گروهی از برادران رسیدم که در کنار یک سنگر جمع شده بودند . به سختی جلو رفتم تشنگی سخت بر من غلبه کرده بود و همینکه چشمم به قمقمه یکی از برادران افتاد گفتم برادر قمقمه ات را بده تا کمی دهانم را خیس کنم. بعد از اینکه آب خوردم قمقمه را پس دادم حالم کمی جا آمد من همانجا ماندم ولی برادران رفتند. تصمیم گرفتم از خاکریز عراقیها به آن طرف خاکریز بروم از طریق معبر میدان مین خودم را به مواضع نیروهای خودی برسانم. تمام راه را با دست ترکش خورده بصورت سینه خیز ادامه دادم و از میدان مین عبور کردم در آن طرف میدان مین در پای درختچه ای آرام گرفتم. سرم گیج رفت و ضعف بر من غلبه کرد و از حال رفتم. لحظه ای بعد صدایی به گوشم خورد چشمهایم را که باز کردم ترکش بزرگی به اندازه دست یک انسان و شاید بزرگتر را در 5 سانتی متری خودم مشاهده کردم. بله مثل اینکه تقدیر این بود که زنده بمانم . دومرتبه تمام نیروهایم را جمع کردم و سینه خیز به راهم ادامه دادم. پس از چندی که به همین منوال آمدم نیروهای خودی را از دور مشاهده کردم با صدا و اشاره به آنها فهماندم که من خودی هستم. وقتی آنها فهمیدند که من خودی هستم آمدند و مرا به داخل سنگر بردند و سؤال کردند که تا اینجا تو را چه کسی آورده است. گفتم: خدا و بس. خلاصه می گفتند: تا اینجا حدود 2 کیلومتر است که شما سینه خیز آمده اید خدا را شکر کردم که به یاری خدا توانسته بودم این همه راه را در حالی که مجروح بودم به صورت سینه خیز و با پای پیاده آمده بودم.