
https://shohada.org/fa/shahid/content/142581
شناسه خبر: 142581
۱۴۰۰-۱۲-۱۸ ۲۳:۲۲
امدادهاي غيبي
راوی غلامحسن منجم: در روز یکم خرداد 61 ساعت 10 شب برای عملیات مشخصی به سوی مواضع دشمن حرکت کردیم و در بین راه موقعیکه یک منور زده بودند ما روی زمین دراز کشیده بودیم که متوجه آسمان شدیم و دیدیم که یک تکه ابر بالای سر ماست و از روشن شدن منطقه ای که ما در ان بودیم جلوگیری می کند. ناخودآگاه به من الهام شد که این یک ابر معمولی نیست و مرتب با خودم فکر می کردم و حالت عجیبی در من ایجاد شده بود به طوریکه از حالت عادی خارج شده بودم که حتی برادری به خیال اینکه به خواب رفته ام مرا صدا زد که ناگهان به خود آمدم و به همراه برادران به نفوذ خود به قلب دشمن بعثی ادامه دادیم. گرچه مسیر حرکت ما مستقیم نبود ولی به دنبال آن افکار و مشاهده آن صحنه عجیب و غریب با آسمان نگاه می کردم که باز می دیدم تکه ابر همچنان به همراه ما در حرکت است. هوا آرام بود بادی نمی آمد و حتی نسیمی نیز در منطقه نمی وزید. دو ساعت براه خود ادامه دادیم تا به نزدیکی مواضع دشمن رسیدیم به طوریکه صدای رادیوی عراقی ها و گفتگوی آنها را به خوبی می شنیدیم. در همین حین متوجه شدیم که به میدان مین برخورد کرده ایم. به ما دستور دادند که درازکش کنیم و برادران گروه تخریب سریعا مشغول خنثی نمودن مینها شدند. ناگهان متوجه شدیم که چند عراقی در چند متری ما حرکت می کنند و مشغول صحبت می باشند. به طرف ما آمدند. در همین اثناء یک منور بالای سر ما روشن شد و عراقی ها هم خم شدند تا دیده نشوند و ما مرتب ذکر می گفتیم و آیه ای که قبل از حمله برادران به هم توصیه می نمودند تلاوت و تکرار می نمودیم آن آیه معروف (و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم صدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون) بود می دیدیم که عراقی ها روبروی ما رسیدند و مرتبا به طرف ما نگاه می کردند در حالیکه آن تکه ابر همچنان بالای سر ما قرار داشت و باعث شده بود تا اینکه ما را نبینند. مدتی به سوی ما خیره شدند و چون ما را ندیدند مجددا بازگشتند چون ستون بچه ها به صورت نیم دایره بود موقع برگشتن پای یکی از بعثیون به پای یکی از بچه های ما برخورد کرد و آن مزدور برگشت ولی چیزی ندید و از ما دور شد. نکته دیگری که بسیار عجیب بود آن چند نفر بعثی متوجه خنثی شدن چند مین که گروه تخریب از کار انداخته بودند شدند. ناگهان همگی درازکش شدند و فرمانده ما دستور عقب نشینی داد و بچه ها حدود 200 متر به عقب برگشتند، بچه ها جمع شدند و فرمانده گفت که آنها متوجه خنثی شدن مینها شدند، ولی نمی دانند که آیا نیرویی در منطقه هست یا نه، لذا ما برمی گردیم و از سمت دیگر حمله می کنیم در عین حالیکه سه عراقی در نزدیکی ما بودند و مرتب خیره به ما نگاه می کردند، حدود 100 نفر از برادران به عقب برمی گشتند که خواه ناخواه سر و صدایی از حرکت آنها صدای تجهیزات ایجاد شده بود. و همین گرد و خاک ناشی از حرکت برادران نیز فضا را پر کرده بود و این معمای بسیار عجیبی بود که چرا ما را نمی دیدند. در حین برگشتن من صدای بی سیم یک مزدور عراقی را شنیدم که با یک نفر صحبت می کرد و به عربی گرای آن منطقه را می داد و بعد از چند لحظه خمپاره بر سر ما فرود آمد ولی از آنجا که خداوند همیشه حافظ و یاری کننده کسانی است که برای او و در راه او تلاش می کنند. این بار نیروهای ما را از هر خطر و گزندی مصون نگهداشت و آنهمه خمپاره هیچ گونه آسیبی بر ما وارد نکرد و ما با تغییر دادن نقشه عملیاتی به حرکت خود ادامه دادیم و عراقی ها از ترس و وحشتی که از نیروهای اسلام داشتند با هواپیما تعداد زیادی منور بر روی منطقه پرتاب نمودند که هر کدام 7 الی 10 دقیقه منطقه را مثل روز روشن می کرد و باز دیدیم که این عمل نتوانست بر آنها کمک نماید.