
https://shohada.org/fa/shahid/content/144009
شناسه خبر: 144009
۱۴۰۰-۱۲-۱۸ ۲۳:۴۳
ماهی سیاه عراقی
منصوره مردانیفر: مدتها بود که از رفتنش به جبهه میگذشت و ما خبری از او نداشتیم. چند وقتی هم بود که نامه نمیداد، تا لااقل کمی دلخوش باشیم. اضطراب و نگرانی ما روز به روز بیشتر میشد. بعدازظهر یک روز تابستانی بود، که زنگ خانه به صدا در آمد. با عجله به سوی در رفتم و آن را به سرعت باز کردم. جا خوردم. جوانی را دیدم با لباس مقدس سپاهی و با صورتی خاکآلود، که نورانیت در چهرهاش موج میزد. کمی که دقت کردم، دیدم خودش است؛ برادرم! «غلامحسین» را سخت در آغوش گرفتم و کلی دیده بوسی کردیم و بعد، به اتفاق داخل خانه رفتیم. یک ظرف پلاستیکی در دستش بود. نظرم را به سوی خودش جلب کرد. حیرتزده پرسیدم: «این دیگر چیست؟» با خنده پاسخ داد: «سوغات جبهه است!» گفتم: «مگر در جبهه غیر از تفنگ و «چفیه» و ساک، سوغات دیگری هم هست؟» گفت: «گفته بودم که ما در «کارون» و «هور العظیم» گردش میکنیم.» گفتم: «شوخی بس است؛ توضیح بده این چیست؟» دَرِ ظرف پلاستیکی را باز کرد. با تعجب دیدم تعدادی ماهی سیاه کوچولو، همراه با یک «لاکپشت» داخل آن در حال جنب و جوش هستند. او در اصل این کار را کرده بود، تا ما باور کنیم که او در تمام این مدت، در جبهه در حال تفریح و بازی است. «غلامحسین» دوباره چند روز بعد به جبهه رفت و دیگر برنگشت و ما ماندیم و تعدادی ماهی سیاه عراقی، که بدون صدا در آب حوض خانه، شادی میکردند، که بعدها به یادگار از آن شهید بزرگ و رشادتهای کربلاییاش در «هورالعظیم» برای ما باقی ماند.