https://shohada.org/fa/shahid/content/144684
شناسه خبر: 144684
۱۴۰۰-۱۲-۱۸ ۲۳:۵۲
حسن برخورد
راوی یزدانیان : برادر محمودی آنقدر با نیروهای همکارش که با هم کار می کردند ،اُنس داشت که هیچکس فکر نمی کرد که ایشان با همکار و یا همرزمش برادر است و یا همکار هستند . زمانیکه من تازه وارد نیروهای اطلاعات شدم برادر محمودی و برادر ابوترابی با همدیگر دو برادر از یک پدر و مادر هستند یعنی اینها تا این حد با یکدیگر اُنس داشتند . که حتی شب که می شد من تحت هیچ شرایطی ندیدم که اینها از هم جدا باشند و یا با فاصله و بدون نماز شب بخوابند و هر مأموریتی که پیش می آمد اینها با هم دیگر می رفتند به عنوان مثال یک روز ما را به جبهه اعزام کردند و ما می خواستیم از مشهد به وسیله قطار به سمت جبهه حرکت کنیم آن زمان آقای حمیدیان مسئول اطلاعات مشهد و آقای کاهنی هم مسئول مستقیم ما بودند ما سه نفر سوار قطار شده بودیم که برویم که آقای کاهنی و آقای حمیدیان جلوی ریل راه آهن ایستاده بودند ما سه نفر را صدا کردند که برویم پایین ما هم ساکهایمان را داخل قطار گذاشتیم و به عنوان این آمدیم پایین که با آقای حمیدیان خداحافظی کنیم زمانی که ما از قطار پیاده شدیم آقای کاهنی گفت: که شما سه نفر باید برگردید و نمی خواهد به جبهه بروید .ولی من وبرادر محمودی و برادر ابوترابی اصرار به رفتن داشتیم و می گفتیم نه ما می خواهیم به جبهه برویم که در همین حین که داشتیم با هم صحبت می کردیم قطار حرکت کرد و رفت و ساکهای ما هم که داخل قطار بود همان جا ماند و آقای حمیدیان با ایستگاه قطار نیشابور تماس گرفتند که ساکهایمان را در نیشابور از داخل قطار بردارند ولی در نیشابور هم موفق نشده بودند که ساکهایمان را بردارند بنابراین ساکهایمان به تهران رفته بود که شهید خالقی و شهید دوستی که آن زمان بسیجی بودند و ما با آنها در یک کوپه بودیم ساکهایمان را از تهران به مشهد برگردانند و ما هم به خاطر ضرورت کار موافق نشدیم که به جبهه برویم آن زمان افغانستان دست روسیه بود و آقای حمیدیان ما را از راه آهن برگرداند و به سپاه بردند و به داخل اتاق ایشان رفتیم و آقای حمیدیان گفت: ما شما را به این دلیل برگرداندیم که قرار است سپاه مانوری را در مرز انجام دهد . و این اولین مانوری بود که نیروهای سپاهی داشتند . که فکر می کنم مانور قدس بود در مانوری که داشتیم ما به همراه تعدادی از بسیجی ها و پاسداران سپاه به سمت جیرفت رفتیم و از آنجا به نهبندان رفتیم و یک دوری زدیم و برگشتیم در همین زمانها بود که شوروی هم همزمان می آمد و توی مرز مانور می داد ما به اتفاق برادر محمودی به سمت بیرجند رفتیم و از آنجا هم به سمت مرز حرکت کردیم و گفته بودند که در سمت مرز پاسگاهی را زده اند و آن زمان سه شب به ازدواج من مانده بود که محمد گفت: بیا تا با هم برویم و از پاسگاهی که زده اند دیدن کنیم و یک کورکی از منطقه تهیه کنیم و بیاییم بنابراین ما سه گروه شدیم و به سمت مرز به راه افتادیم یک گروه آقای حظی بود ، یک گروه برادر محمودی بود و یک گروه هم برادر ابوترابی بود که به سمت نوار مرزی حرکت کردیم که خط را شلوغ کرده اند و دو گلوله خمپاره به سمت ایران زده بودند و تعداد زیادی از گلوله ها هم به سمت افغانستان خورده بود که مجاهدین اینها را زده بودند و من هم در آن لحظه اولین نفری را که دیدم در مرز حتی قبل از اینکه نیروهای انتظامی که خط را محافظت می کردند در مرز مستقر شوند در خط حاضر بود برادر محمودی و پس از آن برادر ابوترابی بودند برادر محمودی اینقدر با نیروها و بچه های نیروی انتظامی صمیمانه برخورد می کرد که بچه های نیروی انتظامی اکثراً فکر می کردند که ما و آنها عضو یک ارگانیم یا نیروی انتظامی هستیم یعنی طوری بود که هر وقت ما به آنجا می رفتیم دیگر احتیاج نبود که دژبان از ما سئوال کند که شما چکار دارید و می خواهید چکارکنید اینها فکر می کردند که ما نیروهای حفاظت اطلاعات و از خود نیروی انتظامی هستیم بنابراین هر کجا که می خواستیم برویم ما را مستقیماً راهنمایی می کردند .