https://shohada.org/fa/shahid/content/144691
شناسه خبر: 144691
۱۴۰۰-۱۲-۱۸ ۲۳:۵۲
پيش بيني شهادت
راوی صغری رجبی : -قبل از اینکه ایشان برای آخرین بار به جبهه اعزام شدند ما در منزلی استیجاری زندگی می کردیم ،که محمد چهار الی پنج روز قبل از رفتن به جبهة جنگ آمدند و گفتند : حالا که ما خانه داریم بهتر بود که امکانات و وسایل را به منزل جدید می بردیم که دیگر فکر من از نظر شما راحت باشد .حقیقتاً آن زمان من با خواهر محمد در یک منزل زندگی می کردیم .در هر حال وسایل را آوردند و بعد به طرف جبهه حرکت کردند ، و درست بعد از چهار رو زکه در منطقه بودند حمله ای از سمت نیروهای عراقی صورت می گیرد و اینها برای دفع حمله دشمن حرکت می کنند که ایشان در آنجا به درجة رفیع شهات نائل می شوند و به آرزوی دیرینة خود می رسند .ولی جنازة ایشان به مدت یک سال در زیر برفهای کردستان بوده است و پس ا زیک سال برادران بسیجی رفته بودند و پیکر این شهید بزرگوار اسلام را پیدا کرده بودند و توسط یکی از برادران سپاهی خبر شهادتا یشان را برای ما آوردند .پس ا زیک سال و یک ماه بعد از شهادت ایشان جنازة شان را آوردند ، و تا آن زمان من از شهادت ا یشان خبر نداشتم .چون اینکه خود محمد قبل از اینکه به جبهه برود به من گفته بود که می خواهم به جبهه بروم بنابراین اگر از نظر شما اشکالی ندارد بهتر است که چون که پدر و مادرم تنها هستند شما را به آنجا ببرم که هم پدر و مادرم تنها نباشند و هم اینکه شما در این مدت تنها نباشید .البته آن زمان خواهر ایشان سال چهارم دبیرستان بودند ، بنابراین گفتند که مراقب باشم که خدای نکرده بچه ها مزاحم درس ایشان نباشند .در هر حال ما آنجا بودیم و اصلاً از شهادت ا یشان هیچ خبری نداشتیم ، ولی خواهر ایشان حدوداً ی کماه از این جریان مطلع بودند و سعی می کردند که این جریان را از من پنهان کنند و حاضر نمی شدند که به من بگویند محمد شهید شده است .من فقط به یاد دارم که خواهر ایشان مدتی بود که زیاد گریه می کردند ولی زمانیکه من از ایشان سوال می کردم به چه دلیل شما گریه می کنید ، شما که اینجور اخلاقی نداشتید ؟ ایشان در جواب می گفتند : من برای برادرم گریه نمی کنم ، من فقط به خاطر اینکه امتحان را خراب داده ام دارم گریه می کنم .البته اول من فکر می کردم که ایشان به خاطر دوری از محمد گریه می کند ،ولی زمانیکه ایشان گفتند به خاطر امتحانات بوده من گفتم که مشکلی نیست من مجدداً به شهر باز می گردم که شما راحت تر بتوانید درستان را بخوانید ،و حقیقتا ین بود که می خواستند من در آنجا نباشم و از جریان شهادت محمد مطلع نشوم که ناراحت شوم . خواهر ایشان یکه و تنها این جریان را می دانستند و به تنهایی غمخوار ایشان بودند و می توانم بگویم که من صبری را که در زندگی داشتم از خواهر شهید باد گرفتم ، چون که خواهر ایشان از روحیة حقیقت پذیری بالایی برخوردار بودند .من به اتفاق فرزندانم به شهر باز گشتیم ، و دختر بزرگ متا نیمه های شب مقداری گل جمع کرده بود و به من می گفت : مادر حالا که ما به شهر آمده ایم بابا می آید ؟ من هم گفتم : انشا الله حتماً می آید . من از این جریان هیچ خبری نداشتم و فقط می دیدم که دوستان ایشان شهید ابو ترابی ، شهید نقیبی و شهید درویشی که آن زمان شهید نشده بودند دور هم جمع می شدند و با هم صحبت می کردند و با هم می گفتند : هنوز نه وقتش نیست .صحبت اینها راجع به این بود که چگونه خبر شهادت محمد را به من بدهند ،تا اینکه ساعتهای 10 شب بود که دخترم مقداری گل را جمع کرده بود و می گفت : مادر بابا کی می آید ؟ و رفت به عمه اش گفت : عمه من این گلها را برای بابا جمع کرده ام که به او بدهم . عمه اش هم که از جریان شهادت محمد خبر داشت گلها را از دست دخترم گرفت و گفت : گلها را در گلدان بگذار که وقتی که بابا به همراه امام زمان (عج) آمد حتماً گلها را به او بدهی .من آن زمان بود که متوجه شهادت ایشان شدم ، البته آن زمان هم گفتند : که مفقود شده است ولی بعداً متوجه شدم که شهید شده اند .