https://shohada.org/fa/shahid/content/157838
شناسه خبر: 157838
۱۴۰۰-۱۲-۱۹ ۰۲:۴۸
شجاعت و شهامت
راوی َاحمد صمیمی ترک: پس از یک دوره حدود 20 روز که راهپیمایی های 50 کیلومتری و خسته کننده و آموزش تخریب را به طور تخصصی دیدم، اعزام شدیم. یادم می آید که وقتی نیروها جهت آموزش حرکت می کردند، سر و ته نیروها دیده نمی شد. ماشاءا... این قدر نیروها آمده بود که جای سوزن انداختن نبود. به جرأت می توانم بگویم که لشکر ما که 3 تیپ داشت و 38 گردان خط شکن و وقتی که حرکت می کردیم واقعاً به خود می بالیدم و خدا و خدا می کردیم که عملیات شروع شود که البته ما در عملیات مقدماتی والفجر پشتیبان بودیم و نزدیک نیروهای خط شکن بودیم تا در صورت نیاز وارد عمل شویم. البته از بمبارانهای هوایی و توپ و خمپاره در آن محل بی نصیب نبودیم. مهتاب دل آسمان را دریده بود و همه جا روشنی نسبی داشت. هر لحظه صدای سیر گلوله ها و خمپاره ای دل شب را می شکافت و همینطور نزدیک ما به زمین می خورد و گرد و غبار خاک آن به صورت ما پاشیده می شد. ساعت 12 شب همینطور منتظر رمز بودیم ولی متأسفانه خبری نشد. در انتظار بودیم، یک ساعت گذشت. دو ساعت گذشت. ولی خبری نشد تا اینکه ساعت 5/ 4 صبح رمز عملیات از پشت بی سیم شنیده شد با رمز یاا... یاا... یاا... حمله را آغاز کردیم و با توکل به خدا پیش می رفتیم. میدان مین کوچکی که پشت سر عراقی ها _ که قبلاً در این مکان بودند _ سد راهی شده بود جهت ادامه عملیات. که برادر فرمانده گردان صدا می زد، تخریب چی تخریب چی و صدایی از کسی بلند نمی شد. من که در یکی از ارتفاعات با یکی از برادران موضع گرفته بودم و تعدای از عراقی ها را به هلاکت رسانده بودم، صدا را شنیدم و با سرعت به طرف برادران رفتم و با سرنیزه ای که از قبل به من داده بودند شروع کردم به باز کردن راه و راه کوچکی موقتاً باز کردم و برادران جهت عملیات حرکت کردند و عراقی ها که بدون فرمانده و گیج بودند همینطور آتش به هر طرف می ریختند و نیروهای خودی هم از این فرصت استفاده کرده و به طرف ارتفاعات حمله را شروع کردند. به سوی کانال در روی ارتفاعی می رفتیم در همین حین مزدوران بچه ها را از سمت راست که به طرف کانال می آمدند برویشان آتش گشودند و مانع از پیشرفت آنها شده بودند. من و دو نفر دیگر از برادران رزمنده از سمت چپ عراقی ها وارد عمل شدیم و در همین حین با صدای خشک مسلسل های خود آنها را مثل برگهای خشک به روی زمین ریختیم. برادران با صدای ا...اکبر داخل کانال آمدند من و دو برادر دیگر روی همدیگر را بوسیدیم و کمی در داخل خستگی گرفتیم که بچه ها از ارتفاعات بعدی درخواست کمک کردند. من و همان دو نفر، به کمک آنها شتافتیم. تشنگی و گرما دیگر داشت بر من و دوستانم غلبه می کرد. ولی از آنجایی که هدف خود را بیاد می آوردیم دیگر تشنگی برای ما مفهومی نداشت. باید از این ارتفاع می گذشتیم و داخل دره می شدیم و بعد بوسیله ای خود را بالای ارتفاع بعدی می رساندیم. چون ارتفاع کوه مثل دیواره ای تقریباً صاف بود وقتی که به بالای ارتفاع بعدی رسیدیم با وضع عجیب و بدی روبرو شدیم. بچه ها زخمی و شهید شده بودند و چند نفر دیگر هم خیلی خسته بودند و با این حال خودشان مواظب روبرو و کانال سمت چپ خود که هر لحظه احتمال آمدن عراقی ها می رفت بودند. چند دقیقه ای وضع به همین منوال گذشت به یکی از برادران گفتم که هر چه سریع تر برود و چند تا از بچه ها را بیاور اینجا، ولی دیگر خیلی دیر شده بود. چون برادرمان تیری به سرش خورد و طنین افکن ا... اکبر و یا حسین به پایین دره سقوط کرد و متأسفانه شهید شد. ما فهمیدیم که دیگر دیر شده است و دشمن فهمیده است که از دره بین دو کوه عبور می کنیم و آنجا را با کالیبر و خمپاره به شدت می کوبید. خطر باز ما را تهدید می کرد. چون از کانال سمت چپ اگر دشمن پیشروی می کرد کار ما تمام بود ولی از آنجاییکه خداوند با ماست باید در چنین مواقعی انسان صبر و حوصله داشته باشد. از سوی دیگر آتش از جلو و سمت چپ به شدت ادامه داشت و دیگر نمی توانستیم پیشروی یا عقب نشینی کنیم و از سویی احتمال می رفت که تا چند لحظه دیگر اسیر یا شهید بشویم. من به دوستانم گفتم: یاا... بهتر است شهید شویم و اسیر نشویم چون ننگ است با خفت و خواری اسیر شدن. در همین موقع دو نفر از بچه ها شروع به تیراندازی به طرف چپ و جلو کردند و مجروحین را به هر زحمتی بود از ارتفاع به عقب بردیم. متأسفانه شهدا را نمی توانستیم به عقب بیاوریم. چون فرصت دیگر برایمان نبود. به هر صورت من به آنها گفتم ما تیراندازی می کنیم و شما برادران به عقب در داخل آن کانال سمت راستی بروید. آنها با ما خداحافظی کردند و رفتند و من و دوستم هم سریع حالت عقب نشینی یعنی جنگ و گریز به خود گرفتیم و به سلامت به داخل کانال قبلی برگشتیم. دیگر نای راه رفتن نداشتیم قمقمه ها خالی شده بود و دهانها خشک بود. یا حسین، دیگر نمی توانیم، تشنگی خیلی فشار آورده است ولی صبر (ان ا... مع الصابرین) خدا دوست می دارد صابران را. در همین افکار بودم که فرمانده گروهان ما آمد و گفت: گروهان 3 به عقب باز گردند که از این گروهان در کانال فقط 4 نفر بودیم به همراه خودش به عقب برگشتیم که البته اینجا هم اشتباهی به جای راه اصلی راه کج رفتیم و در دید مستقیم دشمن به حرکت درآمدیم و می رفت که دوباره .... به نزدیکی تپه ای رسیدیم. دیدیم که با کالیبر تانک تپه ای را جلوی خط اصلی مان بود سوراخ سوراخ می کردند. فرمانده گروهان گفت: تو اول برو، در همین موقع برادر مانند گلی از هم شکفت و به دیار حق شتافت. متأسفانه راه برگشت هم نداشتیم. نفر دوم خودش بود همین که به نزدیکی خط یا خاکریز رسید اسلحه از دستش افتاد ولی خود را به خاکریز رسانید. فقط تیر به دستش اصابت کرده بود. حالا نوبت ما دو نفر بود که حدود هفت ماه باهم در جبهه ها بودیم. باید از هم خداحافظی می کردیم. خوب محمد جان دیگر اگر خوبی یا بدی دیدی مرا حلال کن. همدیگر را در بغل گرفتیم و خداحافظی کردیم. اسلحه را مسلح کردم و شروع به تیراندازی و عقب نشینی نمودم. نمی توانستم باور کنم تیرها از کنار سر و پهلو و پاهایم می گذشت و در کنارم بر زمین فرو می رفت و خوشبختانه بار دیگر به توفیق خدا نجات پیدا کردم. دوستم هم نجات پیدا کرد. بعد از خاکریز اول به خاکریز دوم هم رفتم که آن هم خوشبختانه سیر شد. دیگر خسته شده بودم و می خواستم یک گوشه ساکت پیدا کنم و کمی استراحت کنم.چون 24 ساعت در حین عملیات بودم .از کنار کانال بزرگی که عرض 4 متر و ارتفاع 5/ 1 متر داشت حرکت کردیم. یک نفر جلو و دو نفر وسط و من هم در عقب که حدود 3 متر از هم فاصله داشتیم. می رفتیم که ناگهان صدای دلخراش خمپاره 120 هوا را شکافت و بالای سرمان در کنار کانال به زمین خورد. در لحظه اول هیچ نفهمیدیم. بعد متوجه شدیم برادر اولی ترکش به چشم هایش خورده و دو نفر جلوی من که کلاه آهنی نداشتند به لقاءا... پیوستند و من هم ترکش جزیی به پایم خورد. روز بعد خود را در بیمارستان قم دیدم که البته بعد از چند روز پس از زیارت مرقد مطهر حضرت معصومه (س) به شهرم برگشتم _ البته باید متذکر شوم که چطور من با این همه خطرات کاریم نشد. فهمیدم بله احمد آقا تو هنوز خالص نشده ای و هنوز خیلی مانده مثل بقیه خود را بسازی و بروی. عشق به خدا چیز دیگری است وقتی که انسان عاشق می شود باید برود و اگر سعادت داشت به او می پیوندد. باز به طرف این وادی عشق حرکت کردم ولی این بار فرق می کرد چون ما را پذیرش کردند، فقط سه نفر را برگزیدند. یکی اینجانب و دو نفر دیگر از برادران بسیج. ما را جهت کادر گردان (فرماندهی) به مشهد اعزام کردند و از آنجا هم 85 نفر شدیم و به پادگان امام حسین (ع) رفتیم و چند روزی را در آنجا ماندیم از سراسر کشور به این پادگان آمدند. خلاصه 360 نفر شدیم. بعد از چند روز ما را با اتوبوس به پادگان امام حسین (ع) جهت آموزش فرستادند. اول یک دوره یک هفته ای گذراندیم و از ما امتحان گرفتند و 300 نفر از برادران مردود شدند و 60 نفر دیگر به دوره بعدی راه پیدا کردیم و چون طرح از حسن باقری بود و ایشان شهید شده بود، خود را به برادر محسن رضایی _ فرمانده کل سپاه پاسداران به عهده گرفته بود که این را شخصاً برای ما فرمودند و خلاصه آموزشی سخت و مشکل و طاقت فرسا که واقعاً حساب شده و خوب بود. بعد از 3 ماه _ البته این دوره را که ما 3 ماه طی کردیم. یک افسر 4 سال می گذراند _ واقعاً انسانی ورزیده و آماده جهت عملیات بودم. مخصوصاً که از قبل هم آموزش و هم جبهه بودم و به قولی یک تکاور ورزیده شده بودم. معجزه ای که بود این بود که من قبل از آموزش سال قبلش به زور می توانستم روزه بگیرم، ولی این دفعه با این بیدار خوابیها و آموزشهای پی در پی چند روز را هم مستحبی روزه گرفتم که خود جای شکرگذاری و سپاسگذاری را از خداوند متعال دارد.