https://shohada.org/fa/shahid/content/157847
شناسه خبر: 157847
۱۴۰۰-۱۲-۱۹ ۰۲:۴۸
شجاعت و شهامت
راوی َاحمد صمیمی ترک: به یاد دارم پس از یک دوره آموزش بیست روزه که شامل عملیات مشابه در شب و راهپیمایی 50 کیلومتری خسته کننده و آموزش تخریب که رشتة تخصصی من بود را گذراندیم، جهت عملیات والفجر مقدماتی به منطقه اعزام شدیم. وقتی نیروها جهت آموزش حرکت می کردند، سر و ته نیروها دیده نمی شد! ماشاءالله به قدری نیرو آمده بود که جای سورن انداختن نبود. به جرأت می توانم بگویم که لشکر ما سه تیپ خط شکن داشت به طوری که وقتی حرکت می کردیم واقعاً به خود می بالیدیم. خدا خدا می کردیم که کی عملیات شروع شود. البته در عملیات والفجر مقدماتی پشتیبان بودیم و نزدیک نیروهای خط شکن مستقر بودیم تا در صورت نیاز وارد عمل شویم. البته ما از بمب باران هوایی و توپ و خمپاره در آن محل بی نصیب نبودیم. مهتاب دل آسمان را دریده و همه جا را روشنایی نسبی فرا گرفته بود. هر لحظه صدای سفیر گلوله یا خمپاره ای دل شب را می شکافت و نزدیک ما به زمین می خورد و گرد و خاک آن به صورت ما پاشیده می شد. ساعت 12 شب همینطور ما منتظر رمز عملیات بودیم ولی متأسفانه خبری نمی شد. آن شب به انتظار گذشت تا ساعت 5/4 صبح رمز عملیات از پشت بی سیم شنیده شد. با رمز یا الله یا الله یا الله حمله را آغاز کردیم. با توکل به خدا پیش می رفتیم که ناگهان مین کوچکی پشت سر عراقی ها که قبلاً در این مکان بودند منفجر شد و سد راه گردید. جهت ادامة عملیات فرمانده گردان صدا می زد:" تخریب چی، تخریب چی"، ولی صدایی از کسی بلند نمی شد! من که با یکی از برادران در یکی از ارتفاعات موضع گرفته بودیم و تعدادی از عراقی ها را به هلاکت رسانده بودیم، وقتی صدا را شنیدم به سرعت به طرف برادران رفتم و با سرنیزه ای که داشتم شروع به باز نمودن راه کانال کردم. راه موقت کوچکی باز کردم و برادران را جهت عملیات حرکت نمودند. عراقیها که بدون فرمانده و گیج بودند، به هر طرف آتش می گشودند! نیروهای خودی از این فرصت استفاده کرده و به طرف ارتفاعات حمله نمودند. در حینی که به سوی کانالی در ارتفاعات می رفتیم، مزدوران به سوی بچه ها که از سمت راست به طرف کانال می آمدند، آتش گشودند و مانع پیشرفت آنها شده بودند. من به همراه دو نفر از برادران رزمنده از سمت چپ عراقی ها وارد عمل شدیم که در همین بین با صدای خشک مسلسل های خود آنها را مثل برگهای خشک به روی زمین ریختیم و برادران با صدای الله اکبر به داخل کانال آمدند! من و دو برادر دیگر روی همدیگر را بوسیدیم و کمی داخل کانال خستگی گرفتیم که بچه ها از ارتفاع بعدی درخواست کمک نمودند! من و همان دو نفر به کمک آنها شتافتیم. تشنگی و گرما داشت بر من و دوستان خوبم، غلبه می کرد ولی وقتی هدف خود را به یاد می آوردیم دیگر تشنگی بر ما اثری نداشت! باید از این ارتفاع می گذشتیم و وارد دره می شدیم و بعد با وسیله ای خود را به بالای ارتفاع بعدی می رساندیم، چون ارتفاع کوه مثل دیواره ای تقریباً صاف بود! وقتی بالای کوه رسیدیم، با وضع عجیب و بدی روبرو شدیم! عده ای از بچه ها زخمی و عده ای شهید شده بودند و چند نفر باقیمانده نیز خیلی خسته و بی حال مواظب روبرو ، و کانال سمت چپ خود که هر لحظه احتمال آمدن عراقی ها از آنجا بود، بودند. به یکی از برادران گفتم: هر چه سریعتر برو و چند تا از بچه ها را به اینجا بیاور، ولی دیگر خیلی دیر شده بود چون دشمن فهمیده بود که ما از دره بین دو کوه عبور می کنیم و شروع کرد آنجا را با کالیبر و خمپاره به شدت کوبیدن. برادری که می خواست برود کمک بیاورد تیری به سرش خورد و با صدای طنین افکن الله اکبر و یا حسین به پایین دره سقوط کرد و به شهادت رسید. خطر باز ما را تهدید می کرد چون اگر از کانال سمت چپ دشمن پیشروی می کرد، کار ما تمام بود! ولی از آنجایی که خدا با ما است و باید در چنین موقعیتی انسان صبر و حوصله داشته باشد، صبر نمودیم. آتش از جلو و سمت چپ به شدت ادامه داشت و دیگر نمی توانستیم پیشروی یا عقب نشینی کنیم و از سوئی نیز احتمال می رفت که تا لحظه ای دیگر اسیر یا شهید شویم. من به دوستان گفتم: یا الله ، بهتر است شهید شویم ولی اسیر نشویم، چون ننگ است با خفت و خواری اسیر شدن. در همین موقع دو نفر از بچه ها شروع به تیراندازی به طرف چپ نمودند و ما از این فرصت استفاده کرده و با هر زحمتی بود مجروحین را از ارتفاع به عقب راندیم ولی متأسفانه شهدا را نمی توانستیم به عقب بیاوریم چون دیگر فرصتی برایمان نمانده بود. به هر صورت من و دوستم گفتیم: ما تیراندازی می کنیم، شما برادران از داخل آن کانال سمت راستی به عقب بروید. آنها با ما خداحافظی کردند و رفتند. من و دوستم هم سریع حالت عقب نشینی یعنی جنگ و گریز به خود دادیم و به سلامت داخل کانال قبلی برگشتیم ولی دیگر نای راه رفتن نداشتیم! قمقمه هامان خالی و دهانمان خشک شده بود، تشنگی خیلی فشار آورده بود ولی باز صبر کردیم چون می دانستیم ان الله مع الصابرین ـ خدا دوست می دارد صابرین را. در همین افکار بودم که فرمانده گروهان آمد و گفت:" گروهان 3 به عقب بازگردند." ما که فقط چهار نفر از این گروهان در کانال مانده بودیم، به همراه ایشان به عقب برگشتیم که البته ما در آنجا به جای راه اصلی، راه را کج رفتیم و در تیررس مستقیم دشمن قرار گرفتیم! وقتی به نزدیکی تپه ای رسیدیم، دیدیم دشمن با کالیبر تانک، تپه ای راکه جلوی خط اصلی ما بود داشت سوراخ سوراخ می کرد! فرمانده گروهان گفت:" نفر اول برود." در همین موقع نفر اول مانند گلی از هم شکفت و به دیار حق شتافت. متأسفانه ما راه برگشت هم نداشتیم! نفر دوم خود فرمانده گروهان بود، همین که به نزدیکی خاکریز رسید، تیری به دستش اصابت نمود و اسلحه از دستش افتاد، ولی خود را به خاکریز رسانید! حالا نوبت من و دوستم بود که حدود 7 ماه با هم در جبهه بودیم و اکنون باید از هم خداحافظی می کردیم! به او گفتم: خوب محمدجان، اگر از من خوبی یا بدی دیدی، حلال کن. همدیگر را در بغل گرفتیم و خداحافظی نمودیم. اسلحه ام را مسلح نموده و شروع به تیراندازی و عقب نشینی کردم، نمی توانستم باور کنم چون تیرهایی که از طرف دشمن می آمد از کنار سر و پهلو و پاهایم می گذشت و در کنارم به زمین فرو می رفت! خوشبختانه بار دیگر به توفیق خدا نجات پیدا کردم ولی بعد از خاکریز اول دیگر دوستم را ندیدم!