https://shohada.org/fa/shahid/content/157892
شناسه خبر: 157892
۱۴۰۰-۱۲-۱۹ ۰۲:۴۹
خاطرات سياسي
راوی محمود جلایری: خوب یادم هست در تابستان 1357 با توجه به روابط دوستانه ای که با او داشتم همراه هم عازم مشهد شدیم هدف ما از این سفر گذراندن کلاسهای تقویتی بود اهل کتاب و مطالعه در زمینه های مذهبی و سیاسی بود. چندی بعد متوجه فعالیتهای وی در زمینه مبارزه علیه رژیم شاه شدم که از جمله فعالیتها تهیه کتب مذهبی و جمع آوری سخنان شورانگیز امام بود یکی از روزهای تیرماه در بعدازظهر بهمراه شهید جهت گرفتن عکس و اعلامیه امام به منزل آیت ا... شیرازی (نادری سابق) با یک موتور یاماها که در مشهد برای رفت و آمد خریداری کرده بودیم رفته و موتور را در یکی از کوچه ها پارک کردیم. نمی دانید چه غوغایی برپا بود وسط خیابان جلوی درب ورودی خانه آیت ا... یکدستگاه نفر بر زرهی و یک زیل ارتشی و تعداد زیادی مسلح مستقر بودند به هر حال با آرامش قبلی و آگاهی کامل وارد منزل شدیم با توجه به اینکه جمعی از مبارزین طلبه و دانشجو آنجا حضور داشتند بعد از گفتگوی کوتاه و رهنمودهای لازم از سوی حضرت آیت ا... شیرازی با مقداری پوستر امام و بیانیه هایی که از پاریس ارسال شده بود خارج شویم منزل ایشان را طبق دستور بصورت دو نفر دو نفر ترک می نمودیم که دو داوطلب اول هم خود من و شهید بودیم به محض خروج با اینکه عکسها را داخل لباس خود مخفی کرده بودیم توسط کماندوهای ساواک دستگیر شدیم و آنان هم با قنداق ژ-3 به ما حمله ور شدند و بصورت وحشیانه ای در ماشین لباسهایمان را پاره پاره کردند و تمامی پوسترها و اعلامیه ها را بیرون آوردند ما را بر کف ماشین خوابانده و با ضربات با توم و شکنجه هایی که از که از گفتن آن عاجزم ما را سیراب ساختند در تمام این مدت دشوار شهید مرا به صبوری و پایداری دعوت می نمود. مأمورین ساواک مدام از ما توهین به امام و جاوید شاه را می خواستند و چون ما هیچ نمی گفتیم بیشتر به خشم می آمدند و رعد آسا شلاق را بر سر ما فرود می آوردند که هیچ از خدا و تقوا نمی دانستند برخاسته از سرزمین کفر در مقابل ما چون آتشی شعله ور می گشتند ما همچنان در سکوتی آرام لب برهم می فشردیم و با غضب تمام وجودشان را زیر سئوال می بردیم. در آن هنگام تلخ در نگاه شهید آرامشی ابدی دیدم آفرین بر این شهامت و شجاعت. مرحبا بر او که در زیر شلاق بیرحم فقط زمزمه گر ذکر الله بود و بس. در آن وادی غم انگیز دیدم که افق کمرنگ چشمانش به خط عاطفه می پیوندد تنها اعترافی که از ما گرفتند این بود که فهمیدند بیرجندی هستیم. نزدیکیهای اذان مفرب و عشاء بود که طبق قرارهای قبلی خواستند ما را داخل پیکان سواری بنشانند و ما می دانستیم که به مقصدی نامعلوم می رویم. در این هنگامه سنگین نگاههای نگرانی را احساس کردیم نگاههایی که ما را با آن لباسهای خونین دنبال می کردند نگاههای همان مردانی بود که از حوالی بارانند و از سرزمین آفتاب ناگاه شهید صمدیان را دیدم که با گفتن (یا حسین مظلوم) در میان جمعیت محو می شد من هم بدنبال او مردم مهربان راه را برای ما باز می کردند و برای نظامیان سد می ساختند.به سرعت به کمک چندی از فروشنده ها لباسهایمان را عوض نمودیم و به کوچه ای که موتور در آن پارک کرده بودیم رفتیم با جرأت تمام راهی اتاق کوچمان شدیم تنگ غروب بود و خورشید می رفت تا در پشت کوهها پنهان شود تا تاریکی آسمان از روشنایی رهایی و نجات برای ما مژده آورد. فرصت را غنیمت شمردیم و در همان شب خوفناک عازم بیرجند شدیم چون احتمال می دادیم ساواک به تمامی نیروهای جاده ها فرارما را اعلام کرده باشد. به پیشنهاد شهید 2 تا 3 کیلومتر مانده به هر ایست بازرسی از جاده خارج شده و موتور را خاموش می کردیم و آرام و بدون هیچ سر و صدایی حدود 10 کیلومتر راه را موتور به دست طی می نمودیم فقط مهتاب و ستارگان سوسوکنان شاهد آن سنگینی باری بودند که به اجبار باید بر دوش می کشیدیم در تمام راه آن شهید بزرگوار از صبر و امید صحبت می کرد حرفهایش برای من روزنه های رهایی را می گشودند به قسمتی از جاده رسیدیم که برجستگیهای زیادی داشت به علت ضعف و جراحات زیادی که بر بدنمان وارد شده بود در یک لحظه تعادل موتور به هم خورده و ما چندین متر روی آن آسفالت کشیده شدیم. بله ما در اوج غربت افتادیم اما بلند شد. او سرافراز و امیدوار بلند شد و دستی نیز برای بلند شدن من بلند کرد گرمی دستانش مرا واداشت تا تمامی مشکلات را تحمل نمایم حدود نماز صبح به بیدخت رسیدیم. در مسجد کوچک آنجا با بدنی رنجور و خسته نماز صبح را به جا آوردیم او تسبیح گردان چشم بر سجاده سبزش نهاده بود و از حضرت دوست طلب یاری بیشتر می کرد من قطرات شفاف اشک را دیدم که چگونه از رخسار منور وی پایین می افتادند که آن اشکها انعکاسی بود از آئینه خانه دل او.