https://shohada.org/fa/shahid/content/158569
شناسه خبر: 158569
۱۴۰۰-۱۲-۱۹ ۰۳:۰۰
خواب و روياي شهيد
راوی محمد حسین صالحی بیک: «چند ماه بود که پدرم از جبهه نیامد در آخرین نامه خویش نوشته بود هفته آینده خواهد آمد . ولی کو تا هفته آینده . هنوز روز دیگری مانده بود لحظه ها و ثانیه ها خیلی دیر می گذشت . تا اینکه روز پنج شنبه صبح زود زنگ در خانه به صدا در آمد . نفهمیدم چطوری از خواب پریدم . خودم را بجلوی در رساندم ، درب را باز کردم . پدرم را دیدم که با لباسهای زیبای بسیجی اش و با ساک سبز رنگی که معمولاً به جبهه می برد . پشت در ایستاده بود خودم را در آغوش پدرم انداختم . در آن لحظه نمی دانم چه احساسی به من دست داده بود . خیلی وقت بود پدرم را ندیده بودم . هنوز یک روز از آمدن پدرم نگذشته بود که با خبر شدیم ، عملیات مهمی در پیش است باید روز شنبه پدرم می رفت . پدرم همه اعضا ی خانواده را دور خود جمع کرد و گفت : چند شب پیش در جبهه خوابی دیدم که برایتان تعریف می کنم : « سر ظهر بود همرزمان در خط مقدم بودیم و هوا خیلی سرد بود و قمقمه هایمان هم خالی بود و همگی هم تشنه بودیم و از سوز و عطش بر روی زمین افتاده بودیم . دعا می کردیم ، خدا یاریمان کن که ناگهان سید خوش قامت با لباس سبز رنگ سوار بر اسب به طرف ما آمدند . سر چند تا از دوستانمان را بلند کردند و آنها را آب دادند . ولی به من و چند نفر از دوستانم آب ندادند . ما بر این کار آقا اعتراض کردیم ، آقا گفتند : انشاء ا... لب شما را هم سیراب خواهم کرد . برای نماز صبح بیدار شدم و خوابم را برای دوستانم تعریف کردم صبح همان روز بود که عملیات کربلای 2 را در پیش داشتیم . پس از اتمام عملیات آن چند نفری که با خوردن آب از امام قول شهادت گرفته بودند ، به درجه رفیع شهادت نائل آمدند . این موضوع را که فهمیدم خیلی خوشحال شدم ، زیرا آقا در خواب به من هم قول داده بودند که انشاءا... دفعه بعد من را هم سیراب سازند . حالا هم خوشحالم که به آرزویم خواهم رسید . و شما هم ای عزیزان من از اینکه من به سعادت دنیا و آخرت خواهم رسید نگران نباشید و راه امام را ادامه دهید و پشت سر ایشان را خالی نگذارید . پس از اینکه این خواب را تعریف کرد همه شروع به گریستن کردیم . پدرم با همه خوشحالی داشت دست نوازش بر سرمان کشید و ما را با سخنان گرم خود دلداری داد . صبح شنبه بود یعنی آخرین باری که پدرم را می دیدم . زیرا طبق آن، خواب پدرم انتظار شهادت را داشت . بعد از آن پدرم با ما خداحافظی کرد و رفت . تا به آرزوی دیرینه اش برسد . ما هم در حسرت دیدارش باقی ماندیم . هنوز 20 روز از رفتن او نگذشته بود که خبر شهادتش را به ما رساندند و ما تازه فهمیدیم که آن سید بزرگوار و آن سقای لب تشنگان دشت شهادت ، آقا امام زمان (عج) بودند . این دفعه به قولشان عمل کردند و به پدرم شربت شهادت نوشاندند . این بود بهترین خاطره از پدر عزیزم شهید مسعود رضا صالحی بیک که پس از گذشت 30 بهار از عمر پر برکتش در حالی که چیزی از زندگی دنیوی نداشت ولی هزار خاطره شیرین و بیادماندنی در دل ما کاشت با دلی آرام و خاطر آسوده ، قلبی مطمئن از رحمت خداوند در بهار 1365 در منطقه حاج عمران ، عملیات کربلای 2 با اصابت ترکش جان به جان آفرین تسلیم نمود .»