https://shohada.org/fa/shahid/content/159847
شناسه خبر: 159847
۱۴۰۰-۱۲-۱۹ ۰۳:۱۷
عشق به جهاد
به روایت از فاطمه مرغی : شبی که می خواست به جبهه برود رفتارش خیلی فرق کرده بود . خیلی خوشحال بود و تمام کلامش از جبهه و رزمندگان بود و می گفت : بیائید خانه تکانی کنیم . تمام کارهای خانه را دوست داشت انجام دهد . ولی هر چه خودش را راضی می کرد رفتن به جبهه خود را اطلاع دهد نمی توانست . چون دوست نداشت که با ناراحتی و گریه همسرش رو به رو شود و از طرفی تنها فرزند خانواده خود بود و می ترسید که با رفتن به جبهه او مخالفت کند و او را منصرف سازند . با تمام وجود تصمیم گرفته بود که در جبهه حضور داشته باشد و با دشمنان بعثی بجنگد . صبح روزی که می خواست به جبهه برود مثل روزهای دیگر خداحافظی کرد و فرزندش را بوسید و از خانه خارج شد . آن هم ، با شور و شوق فراوان چرا که داشت به مراد خود به عشق خود و بهتر است بگویم به معبود خود نزدیک می شد . ظهر که فرا رسید ، من منتظر ماندم ، دیدم خبری نشد و همین طور چشم انتظار و منتظر ورودش بودم . ولی خبری نشد ، تا اینکه متوجه شدم به جبهه رفته است . خیلی ناراحت و دلگیر شدم بغض گلویم را گرفته بود . در شهر غریب و تنها و بی کس بودم و تنها یاورم به جبهه رفته بود . تا اینکه بعد از دو هفته از رفتن او به دستم نامه ای رسید . در آن نامه نوشته بود ، همسر عزیزم مرا ببخش که بدون اطلاع تو به جبهه آمدم و می دانم که خیلی همسر فدا کار و با گذشتی هستی و حتمأ مرا خواهی بخشید و خواهش می کنم از فرزندم به خوبی نگهداری کن . می دانم که مواظب او هستی و او را به نحو احسن تربیت خواهی کرد و برای من نامه بنویس . مکان مشخص ندارم . با این وجود من نامه نوشتم و از او تشکر کردم که من را از حال واحوال خود با خبر کرده است . ولی نامه من به دست ایشان نرسید و برگشت خورد . روزها پشت سر هم سپری می شد و من در فراغ و دوری شوهرم ناراحت بودم ، تا اینکه شب حمله فرا رسید یک حس در وجودم احساس شد که فکر می کردم . امشب اتفاق عجیبی می افتد و فکرم از جبهه و جنگ فارغ نمی گشت تا اینکه مدتی گذشت . ولی خبری نشد و هر چه روزها می گذشت ناراحتی من افرون تر می گشت . تا اینکه یکی از افرادی که در آن شب عملیات شرکت داشته به بیرجند خانه عمه ام تلفن می زند و می گوید که : هشت تا آرپی جی زن جلو بودند که حسین آقا با ایشان بوده و بقیه رزمندگان عقب تر بودند فرمانده لشکر دستور عقب نشینی را صادر می کند و می گوید : ما به عقب برگشتیم ، ولی آن هشت تا بر نگشتند . عمه ام که از موضوع با خبر شده بود ، هرروز به من سر می زند ولی به من چیزی نمی گفت : من هر چه بیشتر می گذشت ، انتظارم بیشتر می شد تا اینکه روزی چند مأمور به خانه ما آمدند و آنچه را که اتفاق افتاده بود را به اطلاع من رساندند . بعد از رفتن آنها فکر کردم که در آسمان هستم و در آنجا این مطالب به من گفته شده است دوست داشتم با تمام وجود گریه کنم و با تمام ستارگان درد و دل کنم و از دشمنان اسلام بنالم نفرین خدا و آل محمد را بر آنها بفرستم و از خداوند بخواهم که به عزت مسلمین بیفزاید و بر ذلت دشمنان و کافران بیفزاید و پیروزی رزمندگان را خواستار بودم و می خواستم خداوند به من صبر عطا فرماید که بتوانم این غم جانگاه را تحمل کنم و به یاد سخن شوهرم می افتادم که می گفت : اگر روزی بخواهم اسیر بشوم ، مدارک خود را گم خواهم کرد تا متوجه نشوند که من بسیجی بوده ام و امیدوارتر می شدم که اگر اسیر شده باشد روزی باز خواهد گشت و انتظار من به سر خواهد آمد و آن روز امیدوارتر از امروز به این زندگی پر از سختی و پر مشقت نگاه خواهم کرد و به امید آن روز . بعد از 6 سال چشم انتظاری به من اطلاع دادند که می خواهیم پلاک شهید را تشییع کنیم . خبری که امید من را کمتر می کرد. تمام این 6 سال به یاد او سر کردم . خداوند شاهد و ناظر اعمال بندگان خود در تمام شب و روز است و بر حسب این اعمال و رفتار پاداش خواهد داد .