https://shohada.org/fa/shahid/content/175535

شناسه خبر: 175535
۱۴۰۰-۱۲-۱۹ ۰۷:۲۱

زيرکي و هوشمندي

راوی حسین محمود آبادی: زمانی که جنگ شروع شده بود شهید جابری مسئول اعزام بودند. من خدمت ایشان رسیدم و اصرار کردم که به جبهه اعزام شوم. ایشان گفتند: شما کوجک هستید و باید درستان را بخوانید. رفتم شناسنامه ام را بزرگ کردم و رضایت نامه ای خودم نوشتم و خدمت ایشان بردم ولی شهید جابری چون فردی زرنگ بود، گفت: شما هر کاری بوده کرده اید؟ گفتم: هیچ کاری نکرده ام. این فتوکپی شناسنامه و این هم رضایت نامه پدرم. ایشان گفتند: این مدارک برای من قابل قبول نیست. سپس من را سوار موتور کرد و به منزل پدرم رفت. من چون از پدرم می ترسیدم، پشت سر شهید مخفی شدم. ایشان تا درب را زدند، من پشت دیوار رفتم. پدرم درب را باز و با شهید جابری احوالپرسی کرد. آقای جابری به پدرم گفت: پسرتان می خواهد به جبهه برود و یک رضایت نامه آورده، این درست است یا نه؟ پدرم گفت: بچه ام که قابل نیست، اگر می خواهید خودم لباس بپوشم و بیایم. وقتی این جواب را از پدرم شنیدم به داخل منزل رفتم. ولی دیدم شهید یک سکوت عجیبی کرده است. این اولین برخورد من با شهید بزرگوار بود.