https://shohada.org/fa/shahid/content/338211

شناسه خبر: 338211
1400-12-21 12:12

تولد

راوی همسرشهید:شهید فریبرز سهیلی موقع تولد دخترم حضور نداشت . اطرافیان هم هر چقدر تلاش کردند نتوانستند با او تماس بگیرند . منطقه ماموریتی اش این طوری بود و ما به این شرایط عادت کرده بودیم . بعد از دو روز خودش زنگ زد و ماجرا را فهمید . از خوشحالی می خواست پرواز کند . مرخصی گرفت و در کمترین زمان ممکن آمد خانه . آن وقت ها طبقه پایین منزل مادر شوهرم می نشستیم . برادر فریبرز در را محکم گرفت و اجازه نداد پدر نوزاد بیاید داخل . با خنده می گفت : «تا مُشتُلق ندی در باز نمی شه !» . فریبرز در را هُل می داد و خواهش می کرد ولی فایده ای نداشت . بالاخره با زور وارد شد . با این که یک نظامی محکم بود ولی اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود . *** بعد از دوهفته آمده بود خانه . شیفت کاری اش به همین شکل بود . دو سه روز می ماند و دوباره برمی گشت محل ماموریت . شب که در جمع خانوادگی نشسته بودیم یکی از نزدیکان از او درباره نوع کار و ماموریت اش سوال کرد . فریبرز حرف را عوض کرد و گفت : « کار رو ول کنین . از خودمون بگیم» . به این شکل هم اسرار شغلی اش را حفظ می کرد و هم به دغدغه های خانواده و اطرافیان می رسید. *** رفته بودیم خرید . موقع برگشت یک سکه 200 تومانی به من داد و گفت : « زهرا این رو بده به مغازه خواربارفروشی . من نمی رسم» . مبلغ ناچیزی بود ؛ مغازه دار هم گفته بود حلالت اما فریبرز نمی خواست مدیون کسی باشد .چند روز بعد از این که دین اش را ادا کردم شهید شد *** تعطیلات عید فطر بود و ما به مجلس عروسی دعوت بودیم ولی فریبرز می خواست برگردد . می دانستم که در محل کارش فرمانده است و خیلی احساس مسؤولیت می کند ولی تلاشم را کردم . با ناراحتی گفتم : « خب یکی دو روز مرخصی ات را تمدید کن . ما هر وقت یک مهمانی یا مراسمی دعوتیم شما نیستی » . با نرمی جواب داد : « جانشین ام تازه آمده و من باید حضور داشته باشم » . نتوانستم خودم را بگیرم و به گریه و التماس افتادم اما او برای دفاع از آرمانش پیمان خون بسته بود . مقداری دلداری ام داد و رفت و شهید شد به روایت زهرا خزائی همسر شهید متولد کجایید؟ کرمانشاه البته اصلیتم روستای ده آسیاب دینور متولد چه سالی هستید؟ 28/8/68 چندتا خواهر و برادرید؟ 5 تا خواهر و 4 برادر شما چندمین فرزند هستید؟ فرزند آخر چه سالی ازدواج کردید؟ 86 شهید متولد چه سالی بودند؟ 15/6/61 متولد کجا بودند؟ ایشونم متولد کرمانشاه چندمین فرزند بودند؟ اول چطوری باهم آشنا شدین؟ پسر داییم بودن و رفت و آمد خانوادگی حاصل این ازدواج؟ یک دختر بنام ساغر متولد چه سالی هستند؟ 2/11/88 شهید روز تولد فرزندتون بودند؟ نه متاسفانه منطقه بودند. و در محل خدمتشونم دسترسی به تلفن نبود و ایشون تقریبا فکر میکنم بعد از دو روز بود که تماس گرفتن و ما به ایشان اطلاع دادیم. روی اسم ساغر با شما هم نظر بودند؟ نه زیاد، ایشان بیشتر معصومه یا ستاره را دوست داشتن. ولی بعد ها به تفاهم رسیدیم. قبل از متولد شدن ساغر زمانیکه جنسیتش مشخص شده بود با هم همفکری داشتیم. ایشان پیش یک خانم دندانپزشک می رفتن بنام خانم دکتر ساغر ابراهیمیان و چون ایشان هم از نظر کار و هم از نظر اخلاق خوب بودند، از همآنجا این اسم به دلشان نشست. و الان هم اتفاقا چیزی که من را خوشحال می کند، ساغر بدون اینکه کسی چیزی به او گفته باشد میگوید من دوست دارم دندانپزشک شوم. رابطه شهید با دخترشان چگونه بود؟ واقعا عالی بود ولی خب ایشان کمتر اینجا بودند. بیشتر منطقه بودند. تقریبا 15 روز یا هفت روز و برای مرخصی دو روز یا سه روز و نهایتا یک هفته منزل بودند. و چون ما طبقه پایین مادر شوهرم مینشستیم بیشتر با عمه و عمو هایش گرم بود. البته ایشان هم که می آمدند با ایشان هم گرم بود. باهم پارک می رفتند. بازی میکردند ولی چون کوچک بودند اونجور صمیمیت نبود. ولی ایشان خیلی. وقتی می آمدند خیلی برایش وقت میزاشت. زمان شهادتشان ساغر چند ساله بود؟ تقریبا 4سال خاطره ای از پدرش دارد؟ بله حالا بیشتر از اطرافیان شنیده ولی بعضی وقتها که دلتنگ میشود میگوید. چون زمانی که به ما خبر دادند گفتند زخمی شدند و من ساغر راهم بردم و اون قسمتی که ایشان را گذاشته بودند حالا ساغر بعضی وقتها میگوید مامان دیدم چقدر داد و بیداد کردین، دیدم بابا را داخل یک چیزی پیچیده بودند. الان که بزرگتر شده بعضی وقتها که یاد خاطرات میکنم میگه مامان من این را یادم هست. حالا یا از حرفهای من یاد گرفته یا واقعا یادش هست ولی خب 4 سال این چیزها در ذهنش میماند. مامان تو افتادی، بی حال شدی، آب ریختن تو صورتت، این ها را برای من تعریف می کند. ایشان در چه تاریخی شهید شدند؟20/5/92 چطور به شما اطلاع دادند؟ الان که نزدیک به آن زمان میشویم مدام یاد خاطرات و هول و ولا و اضطراب و استرس من را میگیرد. عید فطر بود. تقریبا تعطیلی عید فطر بود. یکشنبه بود که این اتفاق افتاد. ما برای عروسی دعوت بودیم و ایشان قبلش آمده بودند مرخصی. اینجور وقتها در مرخصی بودند و ما اصرار میکردیم که این دو روز را اطلاع بده و نرو. ما دعوتیم و مثلا هر مجلسی میریم شما نیستین. ایشون فرمانده بودند و جانشینشان تازه عوض شده بود و میگفتن جانشینم تازه آمده جدید آمده من نمیشناسم و باید بروم. یادم هست من حتی گریه هم کردم و گفتم ما هرجا میرویم. مجلس عروسی جایی مهمونی دعوتیم شما نیستی و ایشان میگفتن کارم اینجوریه و با نرمی و آرامش به ما دلداری می دادند. و آن شب یعنی بار آخری که ما حرف زدیم که همان شب عروسی بود. پنجشنبه جمعه بود و یکشنبه این اتفاق افتاد. دیگه ما دور بعد از عروسی باهم تماس نداشتیم. شبی که فردایش آن اتفاق افتاد با اینکه من از مجلس آمده بودم و خیلی خسته بودم اما شب تا صبح خوابم نمیبرد. دائم نگران بودم. کنکور هم شرکت کرده بودم. تقریبا آخر شب بود. پیام دادم که با من تماس بگیر. تماس گرفتم جواب ندادن. پیام دادم که کار مهمی دارم با من تماس بگیر اما جوابی نیامد. این موقعی که من استرس داشتم آنها درگیر شده بودند و این اتفاق افتاده بود. صبح ساعت تقریبا هفت و هشت بود که بیدار شدم. ناخودآگاه استرس داشتم. مادر شوهرم از طبقه بالا صدایم کرد و گفت زهرا بیا تلفن صحبت کن. من که در پذیرایی بستم بروم ناخودآگاه پاهایم سست شد و گریه کردم. مادر شوهرم گفت چیه چرا گریه میکنی بیا پشت تلفن میگوید این شماره را یادداشت کن من نمیتوانم. مدام اشک می ریختم.مادر شوهرم با عصبانیت گفت چرا اینطوری میکنی. گفتم نمیدانم اصلا دست خودم نیست دلشوره دارم. رفتم تلفن را برداشتم از طرف ناجا بود گفت این شماره را یادداشت کن و با آن تماس بگیر. اصلا نفهمیدم شماره را چگونه یادداشت کردم. فقط اشک می ریختم. با برادرشوهرم تماس گرفتم و گفتم به این شماره تماس بگیر. تماس گرفتند که گفتند زخمی شده و بیاید پاوه. با پدر شوهرم، برادرشوهرم، مادر شوهرم، خودم و ساغر رفتیم. قبل از ما برادرم و داییم که نظامی بودند در جریان بودند و آنها صبح زود رفته بودند پاوه. چون گفته بودند زخمی شده خودمان رفتیم بیمارستان اما گفتند اطلاعی نداریم. با برادرم تماس گرفتم و گفتم بیا اینجا به من بگو چیشده من دیگر نمیتوانم. که دیگه با ماشین ابراهیم رفتیم آنجا و دیدم که این اتفاق افتاده. نحوه شهادتشان؟ به ما گفتند اطلاع دادن که قاچاق میخوان عبور بدن و رفته بودند گشت زنی و برگشته بودند و مجدد بهشون اطلاع میدهند که اینها برگشتند. همسرم با فکر میکنم سه چهار نفر از سربازانش رفته بودند برای گشت زنی و آن دو نفری هم که اطلاع داده بودند و از اشرارهم بودند ومیخواستند سمت عراق بروند. کمین کرده بودند و اینها که بی اطلاع بودند در کمین بهشون تیر اندازی میشه و همسرم و سربازی که جلو بودند شهید میشوند و دو سرباز پشت سر که متوجه میشوند و تیر اندازی میکنند آنها فرار میکنند. البته بعد ها به ما گفتند در یه عملیات دیگه به هلاکت رسیدند. کدام خصوصیت شهید برای شما خیلی جذاب بود؟ والا تمام خصوصیاتشون که واقعا عالی بودن. نه بخاطر اینکه شهید شدن اینو میگم ولی خب واقعا شهید ها شناخته شده و مشخصن، خاصن. واقعا دلپذیریشون،وجدان کاریشون، ایمان قویشون. از نماز و روزه های قضایی از اینکه حق کسی گردنشون باشه و ادا نکنن. یادمه روز آخری که میخواستن برن. روز پنجشنبه باهم رفتیم بازار خرید. 200 تک تومانی از مغازه خرید کرده بود اینو داد به من گفت زهرا اینو بده به فلان مغازه من نمیرسم برم با اینکه گفته بود حلالته ولی قبول نکرده بود. خیلی آروم و مهربان بودن. صدای خنده آرومی داشتن. خیلی واقعا همه چیز آروم و ساده بود این چند سال زندگی که باهم داشتیم و من عصبانیتی ندیدم. فک میکردین شهید بشن؟ نه با اینکه کارش رو میدونستم ولی فک نمیکردم شهید بشن. ولی خودشون همیشه میگفتن. باباش میگفت این حرفا چیه میزنی. ولی گاهی اوقات از این حرف ها میزدن.آخرین باری که آمده بود. ماه رمضون بود. بیشترین مرخصی بود که آمدن بودن. اخلاقشون متفاوت شده بود. خرید میرفتیم همه چیز میخرید. میگفتم بابا تو میخواهی بروی وقتی تو میری ما بیشتر اوقات بالاییم. خانه نیستیم. میگفت نه بزار خانه داشته باشیم. بیشترین خرید را بنظرم همان 14 روز کردند. پنجشنبه آخری که خرید بودیم. از خریدها برای خودش کم بر میداشت میگفتم خب برای خودت بیشتر بردار میگفت نه برای من همین کافیست. اصرار به رفتن داشت هر کاری کردم گفت نه باید بروم. من میگویم خودش آگاه شده بود. بعدها به این نتیجه رسیدم. هزینه ای را به کمیته امداد داده بودند و خواسته بودند کسی را تعیین کنند که نماز و روزه های قضایش را انجام دهد با اینکه تا جایی که من میدانم نماز و روزه ی قضایی نداشت. من به این نتیجه رسیدم که واقعا خودش با توجه به این کارها انتظار چنین روزی را میکشید.مادر شوهرم میگفت روزهای آخر به این فکر میکردم که نکند فریبرز شهید شود و تنم میلرزید. ولی او زیاد از کارهایش حرف نمیزد. میرسید خونه میگفت کار را ول کنید از خودمان بگوییم. اخلاقش اینجور بود. بعد از شهادت به خوابتان آمده اند؟ اوایل نه تا مدت ها. ولی یکی دو باری که آمدند،یکبارش برایم خیلی شیرین بود. بقیه را شاید خوابهای پریشان خودم بوده. شبهایی که نا آرام بودم و نمیخوابیدم یا با گریه می خوابیدم میدیدم او در یک گندمزار سبز. من روی یک جای صندلی مانندی نشسته بودم. به من میگفت چرا اینقدر گریه میکنی وقتی من در این دت سرسبز هستم و زندگی میکنم! باد ملایمی به گندمزار میخورد و موجی که به گندم ها میزد کاملا انگار در واقعیت آنجا نشسته بودم و او هم پایین پای من نشسته بود.دستای مرا گرفته بود و میگفت چرا اینقدر ناراحتی؟ ببین نگاه کن... این خواب برای من خیلی شیرین بود. بعضی وقتها ساغر هم میگوید مامان، بابا با فرشته ها پرواز کرد آمد پایین پیشم ولی دوباره رفت. چندین بار شده که این خواب را برای من تعریف کرده. شیرین ترین خاطره که از ایشون در ذهنتان دارید؟ خاطرات که زیاد است ولی یکی دوتایی که همیشه در ذهنم هست. تولد دخترم بود و وقتی ایشون آمدن برادر شوهرم در را بسته بود و میگفت تا مشتلق ندهی نمیگذارم بروی داخل.اوهم نمیداد و به زور میخواست در را باز کند. وقتی آمد داخل یک چهره کاملا خندان و اشک شوقش سرازیر بود که خیلی یادم هست. و یک سفر مشهدی که باهم رفتیم. شب آخری که در حرم بودیم آرزو کردم که اگر خدا عمری بدهد هر سال برویم پابوس امام رضا. در صحن نشسته بودیم. آرامش خاصی که داشتم. حرفی که با من میزد. این دو صحنه هنوز هم در ذهن من است. و فراموش نشدنیست برایم.