https://shohada.org/fa/shahid/content/338608
شناسه خبر: 338608
1400-12-21 12:16
آرزوی شهادت
در آرزوی شهادت توی پایگاه صدایش میزدند: «سر طلایی!» فهمیده بودیم در عملیاتی، یکی از مناطق مهم و سخت را پاکسازی کرده است. این لقب، پاداش کار فوقالعادهای بود که از هر کسی برنمیآمد اما خسرو آن را در چند روز انجام داده بود. ما به برادرمان افتخار میکردیم. میدانستیم خدمتکردن برای مرزبانی تا چه اندازه مشکل است. همیشه نگران حالش بودیم. هر چندوقتیکبار از شمارة جدیدی برایمان تماس میگرفت. میگفت به خاطر حساسیت منطقه مجبورند مرتب پاسگاهشان را عوض کنند. هربار که خبر شهادت یکی از هم دورهایهایش را می داد، نگرانیهای ما و بیتابی او چندین برابر میشد. همیشه غصه و ناراحتیاش را میدیدیم. میگفت: «اونا رفتن قسمتشون شد و من موندن!» شهید خسرو رسولی برای کشوری که هر بار، از طرفی زخم می خورد! لرزه بود به اندام اعضای گروهک پژاک. چند نفرشان را دستگیر کرده بود. برادر فرمانده گروهشان را هلاک کرده بود. تهدیدش کرده بودند به قصاص اما خسرو عین خیالش هم نبود. از فرماندهی دستور دادند که خسرو دیگر نباید به منطقه عملیاتی برود. تهدید فرمانده پژاک خطرناک بود و آنها نگران جان خسرو بودند. میخواستند جلوی راهش را بگیرند. حتی بخاطر اصرارهای زیادش، او را فرستادند بازداشتگاه. برای خسرو فرقی نمیکرد. از هیچ چیز نمیترسید. برای امنیت کشورش که هر بار از طرفی زخم میخورد، هیچچیز نمیتوانست او را متوقف کند. قبل رفتن ایستاد جلوی در و به تکتکمان نگاه کرد. گفتیم: «پس چرا نمیری؟» توی چشمهایش حالت خاصی بود. گفت: «آخه دلم نمیاد ازتون دل بکنم.» آن آخرین دیدار هیچ وقت از خاطرم نمیرود. رفت تا سرکوچه و برگشت دوباره نگاهمان کرد. انگار خبر داشت که دیگر برنمیگردد و آن آخرین دیدار است و چند روز بعد خبر شهادتش به خانهمان میرسد. با خودم فکر میکنم لابد خسرو در آن نگاه آخر، بالاخره توانست دلش را از ما جدا کند و برود. من میدانستم برای امنیت ایران، هیچ چیز نمی تواند او را متوقف کند! شهید خسرو رسولی برای دیگران از مرخصی خسرو چند روزی مانده بود که گفت میخواهد برود. گفتیم: «چرا اینقدر زود؟ بمون تا عید فطر دور هم باشیم.» گفت: «نه. من مجردم. زودتر میرم که هم خدمتیای متاهلم برن مرخصی. برای دورهمی عید فطر اونا واجبترن.» شهید خسرو رسولی . دلتنگی شبهای ماه رمضان بود. قرار بود خسرو بیاید مرخصی تا کمکمان باشد. هر سال برای شهادت امام علی(ع) مراسم میگرفتیم. از پلهها که بالا آمد پرسید: «دیشب کجا بودید؟» از سوالش تعجب کردم. گفتم: «مسجد!» سر تکان داد و گفت: «ما عملیات بودیم. گلوله، کاپشنم رو سوراخ کرد و رد شد. حیف؛ البته یکی از فرماندههای پژاک رو دستگیر کردیم!» حالت صورتش موقع حرف زدن، عجیب بود. چیزی در نگاهش عوض شده بود. برق خاصی داشت. در تمام طول مراسم، حواسم به او بود. ایستاده بود یک گوشه. نه حرفی میزد، نه کاری میکرد. فقط به اعضای خانواده خیره شده بود. زدم به شانهاش. گفتم: «چی شده خسرو؟» مکثی کرد و انگار بارها جوابم را در سرش پاسخ داده باشد، گفت: «وقتی نیستم دلتنگتون میشم!» اگر کسی درست نمیشناختش، باور نمیکرد خسرو تا این اندازه دلش نرم باشد. مردی که توی عملیاتهای زیادی، سخت بود و محکم.