https://shohada.org/fa/shahid/content/338612
شناسه خبر: 338612
1400-12-21 12:16
مهربانی
راوی همسرشهید:چتر حمایت گاهی وقتها حس میکردم فرشتهای در خانه دارم که همیشه همراهم است. در همةکارها. نمیگذارد در خانه آشفتگی حالم را بد کند. ظرفها را میشوید. خانه را مرتب میکند. به احوال ما میرسد. همیشه میگفت: «تو کارمند هستی. من وظیفمه که کمک حالت باشم.» آن زمان معلم بودم. نمیفهمیدم پسرم چطور بزرگ میشود. همة کارهایش با حسن بود. هر دو کارمند بودیم اما حسن میدانست که من زود خسته میشوم. ظاهرش را حفظ میکرد. همیشه زیر چتر حمایتش بودم. بعضی وقتها جلوی مهمانها خجالت میکشیدم. نمیگذاشت هیچکس ظرفها را بشوید. تنهایی همة کارها را انجام میداد. به مهمانها هم اجازه نمیداد وارد آشپزخانه شوند. میگفتم: «زشته حسن. اینطوری که بد میشه.» میخندید و میگفت: «بد اینه که من نتونستم برات ماشین ظرفشویی بخرم. پس جریمهام اینه. خودم همشو میشورم!» شهید حسن قنبرزاده آهق قلب مهربان هر روز کارش سختتر میشد. پلیس بودن آن هم در کردستان کار خطرناکی است. هر روز میشنیدم که چند نفر از همکارانش شهید میشدند. بعضیها در عملیات، بعضی در ترور. این چیزها را که میشنیدم، اضطراب وجودم را میگرفت. میگفتم: «حسن تورو خدا کارهای انتقالی رو درست کن که از بوکان بریم.» میگفت که چارهای نیست. آنجا هم نیاز به امنیت دارد. سر و کارش با دزدها بود. همیشه احساس میکرد در ماموریت است. حتی وقتی در سفر بودیم و میخواستیم به شهر خودمان سری بزنیم. همیشه کف دستش شماره پلاک ماشین یا موتورها را مینوشت. در جاده چشمش روی پلاکها دودو میزد. بارها پیش آمده بود که ماشین دزدی را با همین کارها پیدا میکرد. سریع با همکارانش تماس میگرفت و موقعیت را اعلام میکرد. من گاهی از اینکه همیشه حواسش به کار و مسئولیتش بود، خسته میشدم. میگفتم: «تورو خدا ول کن حسن. ناسلامتی داریم میریم مسافرت. الان که وقت کار نیست. بگذار با آرامش بریم.» میگفت: «من نسبت به کسی که ماشینش دزدیده شده احساس مسئولیت دارم. اون بیچاره با هزارتا قرض و قسط ماشینش رو خریده. اونوقت یکی میاد و در یک لحظه ماشینش رو میدزده و صاحب میشه. اینطوری که سنگروسنگ بند نمیشه. من نمیتونم ساده از کنارش بگذرم.» گاهی با خودم فکر میکردم خدا حسن را برای خودش خلق کرده بود نه برای ما. از بس که قلب مهربانی داشت. شهید حسن قنبرزاده آهق خاطر آسوده روی نمازش خیلی حساس بود. تا نمازش را نمیخواند، امکان نداشت به سر سفرة غذا بیاید. نمیخواست بعد از او نمازش به گردن کسی بیفتد. میخواست با خاطری آسوده این زمین را ترک کند. حتی چند روز قبل از شهادتش من را کشید کنار و گفت: «نرگس، من همة نمازهامو خوندم. قضا ندارم و نمیخوام نمازی به گردن پوریا بیفته.» انگار خبر داشت که قرار است شهید بشود. میخواست تمام سفارشات را قبل از آن، گفته باشد. شهید حسن قنبرزاده آهق شهید حسن قنبرزاده برای تولد فرزندم باید میرفتم بیمارستان مراغه . با یک دردسری ماشین گرفت و از بوکان مرا به مراغه رساند . تا رسیدیم تلفن اش زنگ خورد : « سلام جناب قنبر زاده ، آماده باش است . سریع خودتون رو برسونید » . با همان حال نزار ملتمسانه نگاهش کردم . رفت بیرون و دقایقی بعد برگشت . شاید تنها دفعه ای که اجازه گرفت و پیش ما ماند همین یک بار بود . همیشه درگیر پرونده های مواد مخدر بود . می گفت : « من مسؤولیت دارم . به خاطر بچه های مردم باید این طوری باشم . » *** خسته از در وارد شد و دید که چه اوضاعی دارم . من معلم بودم ، آن هم معلم ریاضی . به همین دلیل گاهی اوقات کارهای خانه عقب می افتاد . لباسش را عوض کرد و آمد کمک : «من ظرف ها رو میشورم تو به بقیه کارها برس» وقتی از او خواستم استراحت کند به شوخی گفت : «انتخاب خودم بوده ! حالا که زن کارمند گرفته ام باید تو کار خونه کمکش کنم » *** در مورد مواد مخدر خیلی حساس بود. هر وقت من شیفت بعد از ظهر بودم می ماند کلانتری و به کارهایش می رسید . گاهی اوقات از دستش ناراحت می شدم و می گفتم: « من برات ناهار درست می کنم اما شما می مونی محل کار» ولی حسن گوشش به این حرف ها بدهکار نبود . نظرش این بود که در بوکان حتی یک معتاد هم نباشد *** حالم خراب بود . هر چه زنگ زدم گوشی را جواب نداد تا این که یکی از همکارانش آمد روی خط و گفت : «ما تو ماموریتیم . حسن نمی تونه جواب بده» . بعد هم یکی از نزدیکانمان زنگ زد و اصرار کرد که خودم را برسانم خانه . نگران بودم . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . تا گفت حسن زخمی شده هری دلم ریخت . پرسیدم : شهید شده ؟ بعد از کمی سکوت جواب مثبت داد . شهادت حق حسن بود . او خودش را آماده شهادت کرده بود . گاهی اوقات از دوستان شهیدش یاد می کرد و سعی داشت من را هم آماده کند . این اواخر هم چند بار گفته بود : «این لباسی که میپوشم کفن منه. هر روز تنم میکنم و با پای خودم میرم بیرون ولی نمیدونم برمیگردم یا نه »