https://shohada.org/fa/shahid/content/338733

شناسه خبر: 338733
1400-12-21 12:18

پدر

راوی مادرشهید:شهید امید پارداد مدرسه اش شیفت ظهر بود . خیلی از هم سن و سال هایش صبح ها تا وسط روز می خوابیدند ولی امید می رفت کفاشی پدرش و به او کمک می کرد .حتی زمان هایی هم که همسرم می گفت نیازی نیست باز او می رفت و پدرش را تنها نمی گذاشت . اگر فرصتی پیدا می کرد داخل مغازه درسش را می خواند و ساعت یازده حرکت می کرد به سمت مدرسه *** هیات طبرسی توی خانه اعضا جلسه هفتگی داشت . بعضی وقت ها هم نوبت ما می شد و امید دوستانش را جمع می کرد منزلمان . خیلی خوشحال بودم که جوانم سر به راه شده و راه امامان معصوم (ع) را انتخاب کرده . وقتی می دیدم که چطور خالصانه و شاد از مهمانان پذیرایی می کند در دلم به او افتخار کردم . *** بخاطر بستری شدن مادرم در بیمارستان مجبور بودم چندین روز خانه و زندگی را رها کنم . بیشتر از همه نگران پسر کوچک ام ، مهدی ، بودم . شب که شد امید زنگ زد و گفت : « مامان نگران مهدی نباش . با خودم آوردمش هیات . اینجا شام هم می خوره» . وقتی امید کاری را بر عهده می گرفت دیگر خاطر جمع بودم که مشکلی پیش نمی آید *** پدرش دیسک کمر داشت و موقع کار اذیت می شد . از قدیم الایام هم توی یکی از پاهایش پلاتین کار گذاشته بودند . امید که از بچگی کنار دست پدر کار می کرد رفته بود سربازی و دیگر نمی توانست عصای دست بابا باشد . یک بار که آمده بود مرخصی و وضعیت جسمی پدر را دید با دلسوزی گفت : « ایشاالله از خدمت برگردم خودم کار می کنم که شما مجبور نباشین این همه زحمت بکشین» *** مدتی از شهادت امید گذشته بود . اصلا نمی توانستم نبود او را باور کنم . تا مدت ها منتظر بودم که از در وارد شود و با همان صدای گرمش بگوید : «سلام مامان » . پدرش هم بعد از امید مریض شده و تا مدت ها گرفتار تخت بیمارستان و دوا و درمان شده بود . یک روز که فشار روحی خیلی اذیت ام کرده بود با پدر امید بحث ام شد . رفتم سراغ قاب عکس پسر شهیدم و مادرانه با او درددل کردم . شب به خوابم آمد و گفت : « شما آروم باشین . من کمکتون می کنم »!