https://shohada.org/fa/shahid/content/338747

شناسه خبر: 338747
1400-12-21 12:18

مهربان

مهدی عارفی کارهای شخصی اش را خودش انجام می داد . یک روز دیدم مشغول شستن لباس است . با خودم فکر کردم که مثل همیشه دارد لباس های خود را می شوید اما به نظرم رسید بیشتر از حد معمول است . نزدیک تر که رفتم فهمیدم کل لباس های کثیف اهل خانه را داخل تشت ریخته و مشغول چنگ زدن است برای تامین مخارج خانواده از کاشمر به یزد رفته بودم . دوری از خانه و زندگی وکار در یک شهر دیگر سختی های زیادی داشت . پسرم مهدی همیشه غمخوارم بود . سوم راهنمایی را که تمام کرد گفت : - من دیگه نمی رم مدرسه آمد یزد و چهار سال کنارم کار کرد . واقعا عصای دستم بود *** باید به نانوایی می رفتم . چادرم را سر کردم . هنوز از در حیاط بیرون نرفته بودم که نوه ام ، مهدی ، با چند قرص نان خودش را رساند : - ننه حاجی سلام .دیدم پاهاتون درد می کنه براتون گرفتم ... بفرمایید اصلا به او نگفته بودم که نان تمام کرده ایم . خودش که صبح آمده بود منزل فهمیده بود . پیشانی اش را بوسیدم : - خدا خیرت بده ننه *** با مهدی رفته بودیم زیارت اهل قبور . یک جایی از قبرستان دراز کشید و گفت : - دور بدن من روی زمین خط بکش من یک قطعه چوب برداشتم و همین کار را کردم . بلند شد : - اگه اتفاقی برام افتاد اینجا دفن ام کنین - زبونت رو گاز بگیر . این چه حرفیه ؟ چیزی نگذشت که خبر رسید مهدی و همرزمانش در مرز کمین خورده اند و او به شهادت رسیده است . او را به روستا آوردیم و ناباورانه همان جایی که گفته بود به خاک سپردیم .