https://shohada.org/fa/shahid/content/338755

شناسه خبر: 338755
1400-12-21 12:18

برف

راوی مادرشهید:محمد صادقی نژاد برف سنگینی زده بود . مردم داشتند برف روی پشت بام خانه های شان را پارو می کردند. عجیب این بود که از بام خانه پیرزن همسایه مان هم برف پایین می ریخت . می دانستم که او کسی را ندارد . خیلی کنجکاو شدم آن شخص را بشناسم ولی کار داشتم . با عجله از کوچه رد شدم . بعد ازظهر که داشتم برمی گشتم دیدم محمد توی کوچه است و دارد سعی می کند یخ ناودان خانه پیرزن را آب کند . *** دیدم دارد شال و کلاه می کند که به مسجد برود . ده دوازده سال بیشتر نداشت و به اندازه قد و بالایش توی بعضی از کوچه ها برف خوابیده بود . سر راهش ایستادم : - مامان جان بذار یه شب دیگه برو مسجد ... می بینی که چه برف سنگینی زده شال گردنش را گره زد : - الان دهه اول محرمِ ... بعدا می خوام برم چیکار ؟ و رفت ... *** از مرخصی برگشته بود . خجالت زده سرش را پایین انداخت : - مامان به این بی بی بگو من دیگه بزرگ شدم ! پیرزن همسایه مان را می گفت . بس که از کودکی به «بی بی» خدمت کرده بود مثل پسرش شده بود . فهمیدم مثل بچگی های محمد دست انداخته گردن اش و سر و صورت اش را غرق بوسه کرده. *** چون سیده بودم روز عید غدیر همسایه ها به دیدنم آمدند . به یاد سال های قبل افتادم . محمد در چنین ایامی برایم میوه و شیرینی و کادو می گرفت و می گفت : - می خوام جلوی مهمان ها سرافراز باشی اما حالا او در مرز سراوان سرباز بود و کیلومترها از خانواده فاصله داشت . توی همین فکرها بودم که گوشی ام زنگ خورد : - سلام مامان عیدت مبارک ! محمد بود . از شنیدن صدایش انرژی تازه ای گرفتم . دلم می خواست گوشی را قطع نکند و تا شب با او حرف بزنم. یک مقدار برای موبایلش شارژ فرستادم که بتواند به دایی و خاله اش هم زنگ بزند وعید را تبریک بگوید . روز بعد خبر رسید که در روز عید غدیرتعدادی از سربازان پاسگاه مرزی 167 زاهدان توسط اشرار مسلح به شهادت رسیده اند . یعنی یک ساعت بعد از این که با او صحبت کرده بودم ! *** جوان هشیاری بود . شب ها به محض این که کوچکترین صدایی می شنید می گفت : - جناب سروان این صدای چی بود ؟ و بلافاصله می رفت بیرون از پاسگاه و اوضاع را بررسی می کرد . یک شب با همین کار دو بلدچی قاچاقچی ها را گیر انداختیم . آمده بودند اوضاع را برای عبور یک محموله بزرگ مواد مخدر بررسی کنند . در مسیر کاروان قاچاق کمین زدیم و توانستیم چندین تُن تریاک کشف کنیم . *** مدتی از شهادت محمد گذشته بود . یک روز وسط هفته رفتم سر مزارش . دیدم جوانکی با شهید خلوت کرده و دارد آهسته آهسته اشک می ریزد . مقداری که گذشت به او نزدیک شدم : - محمد را از کجا می شناسی ؟ - من هم خدمتیش ام . یک بار سرما خورده بودم برای این که حالم بدتر نشه یک هفته به جایم نگهبانی داد.