
وعده دیدار
فوق العاده دلسوز و مهربان بود. همه خانواده به نوعي وابسته ايشان بودند. اگر ميتوانست حتماً حضوري احوال همه خانواده را ميگرفت، اما خوب ساليان سال بود كه كمر همت را براي حفظ سلامت مردم و نظام در راه مبارزه با ضدانقلاب بسته بود.
حكايت مهربانيهاي ايشان نه براي ما كه خانواده تني او بوديم كه براي مردمان ترك و كرد غرب و شمالغرب كشور كه خانواده ديني او بودند عجيب است. آنقدر در روزگار پرخطر با چشماني باز در شبهاي خفته ديگران خدمت كرد تا به اشعار حماسي و لالاييهاي مردمان مظلوم و محروم شهرهاي مرزي همچون پاوه و مريوان و جوانرود و ... تبديل شد.
چون نسبت به كارش خيلي تعهد داشت، لذا ما ايشان را زياد نميديديم. بهمن 85 بود كه در يك اتفاق دستم شكست. عليرغم اينكه ايشان در لشكر مخصوص خدمت ميكردند و مشغله زيادي داشتند ولي براي عيادت از من به همدان آمدند. تقريباً آخر شب هم بود كه به همدان رسيدند. با وجود خستگي زياد و نياز عاطفي شديد خانواده به حضور ايشان به دليل مشغله كاري زياد صبح زود پس از صرف صبحانه مجدداً راهي اروميه شدند.
زندگي بسيار سادهاي داشت، به دليل حساسيت بالايش نسبت به بيت المال هيچ گاه از اموال دولتي استفاده شخصي نميكرد. با توجه به اينكه فرمانده بودند وسيله نقليهاي به ايشان تحويل شده بود كه از آن استفاده كنند ولي ايشان در كارهايش از وسيله شخصي خودش كه يك پژو 504 قديمي بود استفاده ميكرد كه تا روز شهادتش نيز همراهش بود و هر چقدر اصرار ميكرديم كه لااقل براي حفظ جان خود و خانوادهات ماشينت را عوض كن با تأسي از اين فرمايش حضرت رسول (ص) كه «شيعيان ما سوار بر مركب گران نميشوند» به همان ماشين ساده و قديمي خود اكتفا كرد. آخرين باري كه ايشان را ديدم 13 روز قبل از شهادتش بود. دختر بزرگش در يكي از دانشگاههاي يزد پذيرفته شده بود. محل كار وي از فرماندهي تيپ الغدير يزد به فرماندهي لشكر مخصوص اروميه تغيير پيدا كرده بود. با توجه به نفوذ و موقعيت خود ميتوانست انتقالي دخترش را براي اروميه بگيرد ولي اين كار را نكرد. لذا جهت تهيه مسكن يا خوابگاه براي دخترش عازم يزد شد. كه سر راه شبي را مهمان ما بودند. عليرغم اينكه كل مسير را با همان ماشين قديمي رانندگي كرده بود و خيلي خسته بود ولي هر موقع از شب كه بيدار شدم ديدم مشغول راز و نياز و عبادت است. حال عجيبي داشت. گويا خبر شهادتش زودتر از ديگران به خودش رسيده بود. حالا فردي كه ساليان سال در سختترين ميادين نبرد همچون آهن تفتيده سخت شده بود، با دلي نازك و چشماني اشكبار از زلال محبت و ولايت اهل بيت عصمت و طهارت(ع)، خود را آماده ديدار معبود مينمود. نميدانم شايد آن شب با چمران، شهيد همت، شهيد شهبازي، شهيد متوسليان و ... صحبت ميكرد و وعده ديدار ميداد. نميدانم! اما همين را ميدانم كسي كه يك عمر در قنوت خود دعاي «اللهم ارزقني توفيق الشهادة في سبيلك» را نجوا ميكرد بالاخره خدا دعايش را مستجاب كرد.
آب شب گذشت و صبح با ايشان خداحافظي كرديم و رفتند غافل از اينكه اين آخرين ديدار و آخرين خداحافظي است. نگاهم به افق حركت ايشان دوخته شد تا از نظرم ناپديد گرديد و سعيد چه سعيد رفت.
نقل از محمد مرادي برادر شهيد