
خاطره
ماجرای اعزام شهید غلامی به جبهه از زبان همرزم شهید: برای اعزام به جبهه، به کرمان، پادگان امام حسین ( ع ) رفتیم. آن زمان ، حسین دانش آموز کلاس دوم راهنمایی بود ، قدی کوتاه و جُثّه ای ضعیف داشت . داخل صف ایستادیم . با اعزام من ، موافقت شد . وقتی نوبت حسین شد ، مسئول اعزام نیرو به او گفت: اسمت چیست؟ حسین غلامی . اهل کجایی؟ زرند نگاهی به قد و بالای حسین کرد و گفت : تو نمی توانی به جبهه بروی ، آنجا کاری از دست تو بر نمی آید . او هر چه اصرار کرد ، فایده ای نداشت . خوب می شناختمش، کسی نبود که به این راحتی مأیوس شود . در یک فرصت مناسب، از غفلت مسئول اعزام استفاده کرد و از شیشه ی اتوبوس بالا رفت و زیر صندلی مخفی شد. وارد اتوبوس که شدم ، به من اشاره کرد تا روی همان صندلی ای که او زیرش مخفی شده بود ،بنشینم . اتوبوس حرکت کرد . سفر سختی بود، به خصوص برای او که زیر صندلی پنهان شده بود . به اهواز رسیدیم . وقتی از اتوبوس پیاده شد ، مسئول اعزام نیرو که حالا فرمانده ی ما شده بود ، او را دید و با چشمانی که از تعجب ، گِرد شده بودند . گفت : «« تو چه جوری به اهواز آمدی ؟ ! »» حسین گفت: زیر صندلی، پنهان شدم . فرمانده عصبانی شد و گفت: برو کنار ، باید با همین ماشین تو را برگردانم . حسین کوتاه نیامد ، حرفهای قاطعانه و التماسهای بی امانش باعث شد تا با ماندنش موافقت کنند .