
خاطرات شهید محمدباقر وزارتی
دوست شهید : شهید بعد از 2 مرحله که به جبهه رفت یادم هست که در مغازه پدرم شهید به پدر خودشان گفتند که می خواهم به جبهه بروم ولی پدرش قبول نکرد . 3 ـ 4 روز پشت سر هم به پدرش گفت اما پدرش قبول نکرد شهید بسیار ناراحت شد زیرا دو برادر دیگر شهید هم در جبهه بودند و پدر رضایت نمی داد وقتی پدر دید شهید عجیب ناراحت شده به او اجازه داد شهید بعد از یکی دو روز به جبهه رفتند و بعد از 9 سال استخوان های شهید برگشت . پسرخاله شهید : اوایل انقلاب بود که کوپن خواربار ما گم شد و پدرم به حکومت و نظام هر حرفی که می خواست می زد و شهید بسیار از حرف های پدرم ناراحت شدو به پدرم گفت شما به نظام حرف نزنید و من هر چه می خواهید تهیه می کنم. پدر شهید : زمانی که منافقین عده ای را جمع می کردند و می خواستند موجب انحراف مردم شوند و نسبت به دکتر بهشتی و مسئولین انقلاب بدبین بودند و پشت سرشان دروغ می گفتند شهید به شدت ناراحت می شد و با آن سن کم خود با آن ها بحث می کرد و همیشه می گفت بهترین ما امام است شما امام را قبول ندارید اگر پیرو امام باشید به حرف هایش گوش می دهید با آن که شهید کم سن و سال بود اما معتقد بودند که شهید بهشتی و رجایی و غیره بازوی امام هستند و به یاری امام می روند . شهید همیشه معتقد بود انقلاب کردن فقط مهم نیست نگهداشتن انقلاب بسیار مهم تر است و منافقین و حزب توده انقلاب نکردند . حالا بر سر سفره انقلاب قرار گرفتند و تیشه به ریشه انقلاب می زنند و با دیدن این چیزها ناراحت می شدند .