https://shohada.org/fa/shahid/content/94755

شناسه خبر: 94755
۱۴۰۰-۱۲-۱۸ ۱۱:۲۰

برای خدا

هر روز بعد از مدرسه به کارگاه خیاطی می رفت . در طول دو سالی که به این کار مشغول بود مهارت زیادی کسب کرد به طوری که استادش می گفت : - این با بقیه شاگردهام فرق می کنه محسن فقط برای خودش کار نمی کرد . دستمزدش را به یکی از برادرها که محصل بود می داد . یک بار پرسیدم : - در آینده می خوای چیکاره بشی؟ - می خوام کارگاه خیاطی بزنم و برادرهام رو مشغول کنم مراسم تشییع جنازه اش که تمام شد مردم گروه گروه به خانه مان می آمدند .آخر شب که کمی خلوت تر شد دو جوان با هم وارد شدند و بعد از خواندن فاتحه آمدند نزدیک من . بسته ای پول با خودشان داشتند : - راستش محسن یک مقدار پول به ما قرض داده بود . همیشه هوای ما رو داشت *** بچه بودم . داداش محسن با دسته سینه زنی رفته بود امام زاده . همیشه روز عاشورا همین برنامه را داشتند . تا دیروقت به خانه برنگشت . من خوابم برد . صبح که بیدار شدم عروسک زیبایی کنار رختخوابم بود . فهمیدم کار داداش محسن است . بس که مهربان و بخشنده بود تلفن خانه زنگ خورد . من که دختر نوجوانی بودم خواستم گوشی را بردارم که داداش محسن اشاره کرد و مانع ام شد . بعد از این که گوشی را گذاشت گفت : - این تلفن ها شماره نمی ندازن . معلوم نیست کی پشت خطه . اگه زنگ خورد شما برندار ... از این که برادرم این طوری نسبت به من غیرت داشت ذوق کردم *** داشتیم می رفتیم برای مراقبت از باغ . توی مسیر پیرمردی فرتوت را دیدیم . کیسه سنگینی در دست داشت و به سمت باغش می رفت . محسن رفت به طرف اش و کیسه را از او گرفت . با این که مسیرمان یکی نبود اما اول بار پیرمرد را رساند *** شب شده بود . با محسن از باغ برمی گشتیم . کوچه فرعی که تمام شد کنار جاده را گرفتیم و به سمت روستا راه افتادیم . ماشینی از پشت سر زوزه کشان می آمد . بی خیالش شدم اما انگار راننده اش هوش و حواس درستی نداشت . آنقدر کنار گرفته بود که من و محسن از شانه جاده پرت شدیم پایین . توی آن تاریکی سرم به سنگ بزرگی خورد و از حال رفتم . محسن که فقط یازده دوازده سال داشت آمد کنار من . پرسیدم : - تصادف کردیم ؟ خونسرد جواب داد : - نه خدا رو شکر . ولی چیزی نمونده بود پیراهن اش را بیرون آورد و زخم سرم را بست . اصلا هول نکرده بود . از جا بلندم کرد و مرا روی کول اش گذاشت . بعد با همان حالت تا خانه رساند . *** مرد ژنده پوشی جلوی راهمان سبز شد و کمک خواست . گونه های تو رفته اش نشان می داد که چقدر فقیر است . محسن دست برد داخل جیب و اسکناسی به او داد . نیم ساعت بعد برای برگشتن به خانه می خواستم تاکسی بگیرم که گفت : - پول کرایه نداریم - مگه صبح پونصد تومن نداشتی . کرایه تاکسی که هر نفر پنجاه تومنه ؟ - دادمش به همون فقیره آن روز تا خانه یک ساعت پیاده رفتیم .