شناسه: 102479

عشق شهادت

یک روز که یحیی به مرخصی آمده بود گفت : مادر جان من باید شهیدشوم و عکس خود را به همه نشان داد وگفت : این عکس شهید است و خواهرش را صدا زد وگفت : خواهر جان این عکس یک شهید است بیا نگاه کن که من و خواهرش ناراحت شدیم واشک از چشمانمان جاری شد ومن گفتم : خدا نکند ویحیی گفت : خدا بکند .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه