شناسه: 102548

عشق شهادت

راوی نرجس خاتون محمدی : به خاطر دارم هنگامی که دوست و همرزم برادرم اسحاق به شهادت رسیده بود. برادرم اسحاق خیلی گریه می کرد و شبها دیر به خانه می آمد و با دوستانش می رفت به مسجد خیرآباد و تا صبح می نشستند و گریه می کردند. یک حالت دیگری شده بود و صبرم تمام شد به ایشان گفتم چرا این قدر گریه می کنی؟ مگر چی شده است؟ گفت: تو هم اگر جای من بودی گریه می کردی و ساکت نمی شدی! چون علی رضا قاسمی از برادر هم به من نزدیک تر بود و خیلی دوست خوبی بود. ما با هم قرار گذاشته بودیم که هر کجا رفتیم با هم باشیم و هرگز از هم جدا نشویم و حتی هر دو با هم شهید شویم. ولی این طور نشد و او به شهادت رسید و من تنها ماندم. حتما لیاقت شهید شدن را نداشتم وگرنه من هم به شهادت می رسیدم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه