شناسه: 102549

خاطرات بعد از مجروحيت

راوی نرجس خاتون محمدی : به خاطر دارم برادرم اسحاق محمدی را موج انفجار گرفته بود و چون نمی خواست کسی ناراحت شود به هیچ کس نگفت که موج انفجار او را گرفته و موجی شده است تا این که یک روز در اتاق دراز کشیده بود و بدون آن که حرفی بزند و یاد حرکتی انجام دهد فقط اشک می ریخت، رفتم بالای سر وی پرسیدم چرا گریه می کنی؟ جوابی نداد. دستش را گرفتم دیدم دستش بی حس شده ترسیدم و شروع کردم به گریه کردن نه دلم می آمد او را تنها بگذارم و بروم کسی را خبر کنم و نه تحمل دیدن آن حالت او را داشتم. در آن لحظه تنها کاری که می توانستم انجام دهم این بود که از خدا بخواهم خلاصه یک ساعت را به همین حالت در اتاق دراز کش افتاده بود و کم کم به حالت عادی برگشت و خوب شد و گفت: خواهر جان نمی خواستم کسی از حال من با خبر شود اما حالا که تو متوجه شدی از تو می خواهم که به کسی چیزی نگویی و از این راز بین من و تو باشد فقط تنها خواهشی که از تو دارم این است هر وقت به این حالت افتادم فقط شما یک پارچه ی نیمه گرم بدنم را ماساژ بدهید گفتم اما تو در آن حالت خود را نمی بینی چرا اشک می ریزی؟ گفت چون در آن حالت درد زیادی دارم اشک چشمهایم خود به خود می ریزد برای همین هر موقع که حال اسحاق بد می شد کاری را که به من یاد داده بود را انجام می دادم و اگر کسی هم می پرسید چه شده چکار می کنید؟ می گفتم هیچ چی، چیزی نیست. کمی کلیه اسحاق درد گرفته و من می خواهم حوله ی گرم بگذارم تا کمی حالش بهتر شود. این راز بزرگ همیشه بین من و برادرم ماند تا این که ایشان در دانشکده ی افسری قبول شد و بعد از آموزش به منطقه ی کردستان اعزام شد و در طی یک درگیری با قاچاقچیان به فیض عظیم شهادت نائل آمد تا همین الان که خدمت شما هستم این راز را برای کسی بازگو نکرده ام و خانواده ام نمی دانستند که اسحاق چه دردی را تحمل کرد و به شهادت رسید.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه