شناسه: 102550

عشق به جهاد

راوی نرجس خاتون محمدی : به یاد دارم برادرم اسحاق محمدی در دوران دبیرستان که با یک دیگر در شهر زندگی می کردیم و برای تحصیل به شهر آمده بودیم ایشان دو مرتبه به جبهه رفت که هیچ کس ازاعضای خانواده خبر نداشتند و تنها کسی که با خبر بود من بودم چون به من گفته بود که کسی از جبهه رفتن او با خبر نشود و اگر کسی از تو پرسید اسحاق کجا رفته است بگو از طرف مدرسه به اردو رفته و اگر باز هم پرسیدند چند روزه به اردو رفته بگو 45روزه و اگر بعد از 45 روز من برنگشتم به بهانه های مختلف آنها را راضی کن برای همین بقیه اعضا خانواده فکر می کردند که او به اردو رفته است. سری اول که به جبهه رفته بود تقریبا بعد از 40 تا 45 روز برگشت و من در اولین لحظه ای که او را دیدم خوشحال شدم و گفتم چه خوب شد زود آمدی چون هنوز کسی نفهمیده ولی بعد از چند ساعت اسحاق به من گفت زهرا باید به ده برویم .گفتم چرا مگر چیزی شده است گفت آخر من مجروح شده ام و باید در بیمارستان بستری شود و چون می خواهم کسی نفهمد باید به روستا برویم و همان شب طوری نقش بازی کردیم که پدر و مادر راضی شد به مدت چند روز برای زیارت امام رضا علیه السلام به مشهد مقدس بروند صبح روز بعد پدر و مادرم عازم مشهد مقدس شدند و برادرم اسحاق بعد از یکی دو ساعتی بعد خودش را پشت سر پدر و مادرم به شهر رساند و به بیمارستان امام رضا علیه السلام رفت تا پانسمان پای خود را عوض کند و قبل از آن که پدر و مادرمان از مشهد برگردند به خانه آمد چند روزی از ماندن در روستا نگذشت که او دوباره خواست عازم جبهه شود ولی من این دفعه مخالفت کردم و گفتم دیگر من نمی توانم دروغ بگویم آخرش همه متوجه می شوند برای همین برادرم اسحاق نمی خواست که من ناراحت شوم بدون آن که چیزی بگوید دوباره به جبهه رفت و هر موقع کسی از من می پرسید اسحاق کجاست؟ شروع می کردم به گریه کردن چون می ترسیدم او شهید شده باشد و چون مدت زیادی بود که من از او بی خبر بود و نیز می ترسیدم متوجه دروغ گفتن من شوند و همه ی ماجرای جبهه رفتن اسحاق لو رود تا این که یک روز اسحاق بعد از گذشت 65روز به روستا برگشت و خودش قضیه جبهه رفتن را تعریف کرد آن موقع بود که همگی با خبر شدند که او از جبهه می آید.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه