شناسه: 102551

عشق شهادت

راوی رقیه اسماعیلی : به خاطر دارم یکدفعه که پسرم از جبهه به مرخصی آمده بود، مرا با خود به تهران برای زیارت عبدالعظیم و قم برای زیارت بی بی معصومه (س) و دیگر جاهای دیدنی و زیارتی برد. موقغی که در حرم بی بی معصومه (س) بودیم و مشغول زیارت رو به من کرد و گفت: مادر حالا از من راضی هستی؟ گفتم این چه حرفی است که می زنی؟ برای چه از تو راضی نباشم پسرم؟ البته که از تو راضی هستم. گفت پس مادر برایم دعا کنید زیرا من شهادت را قبول کردم و چون دعای مادر در نزد خدا مستجاب می شود برایم دعا کنید. من با این حرف او نگران شدم و شروع به گریه کردم. اما او با حرفهای دلنشین خود مرا دلداری می داد.موقعی که به بیرجند برگشتیم بعد از چند روز وسایلش را برداشت و به جبهه رفت. تقریباً 20 روزی از رفتنش به جبهه نمی گذشت که یکی از همرزمانش خبر شهادتش را برایمان آورد و پسرم به آرزوی قلبی خود که شهادت بود رسید.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه