شناسه: 104870

بدون عنوان

یک روز من و حسین در جلسه عزاداری سربازی شرکت نموده بودیم، وقتی به خانه برگشتیم فرزندم گفت: شخص ناشناسی مقداری گوشت آورد و گفت: پدرت اینها را فرستاده، من هم گرفتم و در یخچال گذاشتم. حسین به شدّت ناراخت شد و به محل کارش رفت و سه نوبت به خانه سر زد تا آن شخص را بشناسد. هنگام مراجعه آن شخص یکی از فرزندانم را دنبال ایشان فرستادم. حسین بلافاصله به خانه برگشت و با ناراحتی به آن فرد گفت: نباید این کار را می کردید، من در طول خدمت خود، هرگز تن به چنین کاری نداده ام. و برای آن که این شخص تنبیه شود او را به پاسگاه معرّفی کرد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه