شناسه: 105383

نوجواني و جواني

به یاد دارم حامد سیزده ساله بود که به عروسی یکی از خویشاوندان رفته بودیم دو نفر فقیر برای غذا جلوی درب منزل نشسته بودند. و صاحب مجلس مانع رفتن آن دو فقیر به داخل منزل می شد. حامد که شاهد این صحنه بود آنقدر گریه کرد که صاحب مجلس آن دو فقیر را به داخل آورد و آن شب همه میهمانان از عاطفه و مهربانی پیش از حد این بچه دگرگون شده بودند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه