شناسه: 105384

تدبير نظامي و مديريت

راوی نجف قلی یزدانی: سولیچ ! شب بود بالای یک مسجدی بودیم. یک آرپی جی زن و چند (ژ _ 3 ) داشتیم. او به ما آموزش می داد. سکوت شب وحشتناک بود. در این بین یکی از بچه های اصفهان سیگار روشن کرد. حامد عصبانی شد و سیلی محکمی به وی زد ولی چند لحظه بعد از توضیح دادن خطرات آن کار، صورت وی را بوسید و گفت: نباید از من برنجی! جان خودت در خطر است! در همین موقع یک نفر چند بار تکرار کرد: سولیچ! همگی تعجب کرده بودیم حامد گفت: بچه ها همه عجله کنید لااقل 400 الی 500 متر خودتان را از این محل دور کنید! با شماره 1 تا 3 همه از بامهای مسجد پایین پریدند و هر کدام برای خود پناهگاهی در دل تاریک شب پیدا کردند. در یک لحظه صداهایی به گوش رسید و سپس مسجد بمباران شد. تا صبح هر کدام به تنهایی نگران دیگری بود. صبح آثاری از مسجد پیدا نبود. 8 نفر از همرزمان ما شهید شده بودند. همه به دنبال حامد بودیم که باعث نجات سایرین گردیده بود. او را پیدا کردیم سر و رویش را غرق بوسه نمودیم. اولین حرفی که زد گفت: همه سالمند؟! دریا قلی گریه کرد و گفت: هشت نفر شهید شده اند! هشت ساعت طول کشید که حامد و دیگران شهدا را یک جا جمع کردند. همه از بچه های تیپ اصفهان بودند. عصر آن روز کسی آمد و گفت: شهر از محاصره درآمده است! و ما را نیز برای عملیات پل فلزی منتقل نمودند!

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه