شناسه: 110164

اعتقاد به ولايت

به یاد دارم چیزی به پیروزی انقلاب نمانده بود که یک شب یکی از دوستانم ، پسرم بشیر و چند نفر از دیگر دوستان را دعوت کرد در آن میهمانی یکی از دعوت شدگان گفت : شاه نمی رود و امام با این وضع نمی تواند به ایران وارد شود . که ناگهان بشیر از جایش بلند شد و یقه طرف را گرفت . بطوری که نزدیک بود دعوای شدیدی رخ دهد که ما نگذاشتیم و سعی کردیم که بشیر آرام شود ولی آنقدر ناراحت بود که به حرف کسی گوش نمی داد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه