ايثار و فداکاري
راوی فاطمه نودی : در دوران دبستان سال پنجم ابتدایی یک روز سرد زمستانی که برف زمین را سفید پوش کرده بود آموزگار ما یک ماشین ژیان داشت که همیشه خراب بود . آن روز هم ماشین روشن نمی ششد و ما هر چه هل دادیم ماشین روشن نمی شد 3، 4 کیلومتر از دبستان دور شدیم وبازهم ماشین روشن نشد معلم ما به شهر رفت تا مکانیک بیاورد ما هم برگشتیم هوا تاریک شده بود و خیلی هم سرد بود . من خسته و گرسنه شده بودم میرزا محمد همیشه درجیب خود تخمه وکشمش داشت وقتی دیدکه من خیلی خسته وگرسنه هستم خودش آنها را نخورد و به من دادو همیشه در بین بچه ها نیروی تازه ای به آنها می داد .
ثبت دیدگاه