شناسه: 113821

محبت و مهرباني

راوی غلامرضا مزدستان: مدتی بود که در پی فرصتی بودم تا بر بالین یکی از بهترین دوستانم حاضر شوم و بار دیگر از نزدیک و پس از چندین ماه دوری حرف دلش را بشنوم و از سخنان شیرینش لذت ببرم. در پی ملاقات با امام امت فرصتی پیش آمد و بر آن شدیم که با یکی از دوستان که به شدت مشتاق ملاقات او بودند عازم تبریز شدیم. حدود ساعت 5/15 روز 28 /11/ بود که واگن های قطار به حرکت در آمد. در طول راه آنچه ذهنم را به خود مشغول داشت خاطراتی بود که همچون فیلمی بر پرده سینما در ذهنم می گذشت، چون سالها بود که او را می شناختم، از دوران تحصیل در راهنمایی اصلا" با هم مانوس بودیم. به هم انس گرفته بودیم، به هم عادت کرده بودیم. بی پرده حرفهایمان را می گفتیم و می شنیدیم. چندین بار با هم به جبهه آمده بودیم و در یک سنگر ماهها زندگی کرده بودیم. خاطرات چه بسیار تلخ و شیرین داشتیم چه بسیار شبها که تا نیمه های شب در خانه اش به صحبت می نشستیم. چه کارها و تلاشهایی، چه ایثار و فداکاریهایی، چه عشق و علاقه و ذوقی که از او بیاد داشتیم و اکنون او را در یکی از دور دست ترین شهرها یعنی در تبریز یکی از شهرهای استان آذربایجان شرقی بر روی تخت در بیمارستان شهدا می جستیم. از زبان یاران هم سنگرش شنیده بودم که در هنگام صدمه دیدنش همراهانش را به مقاومت و کار بیشتر، به جای ناله و فریاد می خوانده است. ساعت 9 الی 9/5 بود که در ایستگاه راه آهن تبریز پیاده شدیم و بسوی بیمارستان حرکت کردیم فاصله نسبتا" زیادی بود. دلم می خواست ماشین پرواز کند و زودتر ما را برساند. پس از مدتی تاکسی در مقابل بیمارستان شهدا تبریز ترمز کرد، ولی هنوز یک چند صد متری پیاده روی بود. اشتیاق ملاقات بیش از اندازه بود. در بین راه مجروحان را بر روی تخت با اندامهای نحیف و چهره های رنگ پریده بارها تصور کردم. به سرعت وارد محوطه بیمارستان و بعد از آن به سالن استراحت مجروحان جنگی و سپس به سویی بخش یک حرکت کردیم. نگاهمان از تابلوهای راهنمای سالن ها و راهها و جلو اتاقها گرفته نمی شد. در یک لحظه خود را جلو خانم پرستاری که روی صندلی جلوی بخش نشسته بود و یک دستگاه تلفن رومیزی هم کنار دستش بود دیدم. پس از عرض سلام و سئوال و جواب از همدیگر، ایشان یکی از دفترهایی را که جلویش بود برداشت و به آرامی شروع به ورق زدن آن کرد در حالی که ضربان قلبم شدید شده بود و علتش هم انتظار و اضطرابی بود که به خاطر دیدن علی داشتم و ساعتها به او فکر می کردم و بارها هم لحظان ملاقات را در ذهنم تصور می کردم و انگار لبخند رضایتش را بر چهره بشاشش می دیدم و خودم را در کنار تختش تجسم می کردم و دستش را به آرامی می فشردم چون می دانستم که صحبتهای ناگفته فراوان دارد و این را به خوبی و با تمام وجود حس می کردم که در این مدت بستری بودن بر او چه گذشته است. چه انتظارها که نکشیده و چه روزها که تحمل نکرده و اکنون که خود را در کنار تختش می دیدم دقیقا" نشاط و شادیش را می دیدم و لذت می بردم. همچنان نگاهم به دفتر اسامی مجروحین بود و خانم پرستار در جستجوی نام و نشانش، خود را برای احوالپرسی و پرس و جو آماده می کردم و سئوالهایی را آماده کرده و بی صبرانه منتظر مطرح کردنش بودم. درحالی که غرق در این افکار بودم صدای خانم پرستار مرا تکان داد. گویی که ظرف آب سردی را بر سرم ریخت. احساس عجیبی داشتم. ناامیدی و شادی در هم آمیخته بود. شادی از اینکه دوستی فداکار و دلسوز بر بالینش نازل شده و پرده غم و تنهاییش را دریده بود و نوید پیروزی و امیدواری و محبت را به ارمغانش آورده بود و یقینا" اشک شوق و شادی را بر گونه های علی جاری کرده و قلبش را شاد و از تنهایی و غریبی آزادش کرده بود. بله، پس از پایان ماموریتش قبل از اینکه به خانه برود یکسره به سراغ علی رفته و این اوج محبت و ایثار دوست همراهم را می دیدم و از خودم خجالت می کشیدم. به راستی که در زمان گرفتاری اگر به فریاد دوستی رسیدی، دوست هستی. به یکباره خانم پرستار رشته افکارم را پاره کرد و گفت که یکی از دوستان ایشان پس از به عهده گرفتن مسئولیت انتقال و رضایت شخصی خود و مجروح که امضایش در دفتر محفوظ است مقدمات کار را فراهم کرده و در تاریخ 27 / 11 -درست دو روز پیش- به شهر مقدس مشهد رفتند. سپس تصمیم گرفتیم که به دیدن هم اتاقی های علی برویم. وقتی وارد اتاق شدیم متوجه شدیم که اکثر مجروحان داخل اتاق در اثر، بمباران خود شهر تبریز بودند به جز چند نفر برادر بسیجی که از مجروحان جنگی بودند. در بین این برادران بسیجی، یک برادر بسیجی دلباخته و سرتا پا عشق و خلوص به نام شکرا... رضایی که در جریان عملیات کربلای 5 یک پایش را از دست داده بود اما پای دیگرش را تکان می داد و می گفت: پایم زودتر از من به بهشت رفته است. در ادامه از نحوه مجروحیتش و چگونگی قطع شدن پایش گفت که در جلوی خودم شاهد جان دادن پای قطع شده ام بودم. بعد هم سخنان علی را تکرار می کرد و می خندید در این هنگام خانم پرستاری که همچون پروانه ای بر گرد شمع فروزان می چرخید و از ابتدا به سخنان این برادر گوش می داد همراه با لبخندی گفت: همان برادری که آژیر آمبولانس می کشید(منظور علی) را می گویید. -مثل این که آژیر آمبولانس نشانی خوبی از علی بود- به هرحال پس از شنیدن صحبتهای آنان چند عدد سیب را که از بیت امام به عنوان تبرک برای علی آورده بودیم تقدیمشان کردیم. پس از خداحافظی از آنان به اتفاق همان دوست راهی اهواز شدیم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه